- بی آرزو چه می کنی ای دوست ؟
- به ملال
در خود به ملال
با یکی مرده سخن می گویم .
شب خامش استاده هوا
در آخرین هیاهوی پرندگان کوچ
دیرگاه ها می گذرد
اشک بی بهانه ام آیا
تلخه ی این تالاب نیست ؟
- ازاین گونه
بی اشک
به چه می گریی ؟
-مگر آن زمستان خاموش خشک در من است .
به هر اندازه که بیگانه وار
به شانه برت سرنهم
سنگ باری آشناست
سنگ باری آشناست غم .
--------------------------
نگران
آن دوچشمان است
دور سوی آن دو سهیل که به سیبستان حیات من مینگرد
تا از سبزینه نارس خویش
سرخ برآید
سخت گیر و آسان مهر...
سهیلان منند
ستارگان هماره بیدارم
و دروازه های افق بر نگرانی شان گشوده است
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان