در اینجا چهار زندان ست.
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
از این زنجیریان یک تن زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب دشنه ای کشته ست.
از این مردان، یکی در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود را بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته ست.
از اینان چند کس در خلوت یک روز باران ریز بر راه رباخواری نشستند؛
کسانی در سکوت کوچه از دیوار کوتاهی به روی بام جستند؛
کسانی نیم شب در گورهای تازه دندان طلای مردگان را می شکستند.
من امّا هیچ کس را در شبی تاریک وطوفانی نکشتم؛ من امّا راه بر مرد رباخواری نبستم؛ من امّا نیمه های شب، زبامی بر سر بامی نجستم.
در اینجا چهار زندان ست.
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند؛
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی در وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد.
من امّا در زنان چیزی نمی یابم ، گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان خاموش؛
من امّا در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی که می پوسند و می خشکند و می ریزند ، با چیزی ندارم گوش؛
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دورولغزان ، می گذشتم از فراز خاک سرد پست...
جرم اینست...!
جرم اینست...!
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
با این صدا می شود همهء بدی های عالم را به دست باد سپرد و در آسمان به پرواز در آمد! معرکه بود....مرسی!