دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com
دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com

وقتی دل سودایی-سعدی-دکلمه رضا پیربادیان

وقتی دل سودایی میرفت به بستانها

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها

 

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها

 

ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها

وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها

 

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها

 

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستانها

 

آن را که چنین دردی از پای دراندازد

باید که فروشوید دست از همه درمانها

 

گر در طلب رنجی ما را برسد شاید

چون عشق حرم باشد سهل‌ست بیابانها

 

هر تیر که در کیش‌ست گر بر دل ریش آید

ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها

 

هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو

باید که سپر باشد پیش همه پیکانها

 

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشق‌اش    

میگویم و بعد از من گویند به دورانها



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

باران می امد-سید علی صالحی-دکلمه رضا پیربادیان

باران می‌آمد
مردمان در خوابِ خانه
از آبِ رفته به جوی ... سخن می‌گفتند،
همهمه‌ی یک عده آدمی در کوچه نمی‌گذاشت
لالاییِ آرامِ آسمان را آسوده بشنوم ...


اصلا بگذار این ترانه
همین حوالیِ بوسه تمام شود!
من خسته‌ام
می‌خواهم به عطرِ تشنه‌ی گیسو و گریه نزدیکتر شوم،
کاری اگر نداری ... برو!
ورنه نزدیکتر بیا
می‌خواهم ببوسمت.


به خدا من خسته‌ام
خیلی دلم می‌خواهد از اینجا
به جانب آن رهاییِ آرامِ بی دردسر برگردم،
آیا تو قول می‌دهی
دوباره من از شوقِ سادگی ... اشتباه نکنم!؟
اول انگار نگاهم کرد
اول انگار ساکت بود
بعد آهسته گفت:
برایت سنجاق‌سری از گیسوی رود وُ
خوابِ خاطره آورده‌ام.
آیا همین نشانیِ ساده
برای علامتِ علاقه کافی نیست؟


حالا چمدانت را بردار
آرام و پاورچین از پله‌ها به جانب آسمان بیا،
ما دوباره به خوابِ دور هفت دریا وُ
هفت رود و هفت خاطره برمی‌گردیم.
آنجا تمامِ پریانِ پرده‌پوش
در خوابِ نی‌لبک‌های پُر خاطره ترانه می‌خوانند،
آنجا خواب هم هست، اما بلند
دیوار هم هست، اما کوتاه
فاصله هم هست، اما نزدیک، نزدیک ...
نزدیکتر بیا
می‌خواهم ببوسمت! .......



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

گفت و گو از پاک و ناپاک است-اخوان-دکلمه رضا پیربادیان

 

گفت و گو از پاک و ناپاک است

وز کم وبیش زلال آب و آیینه

وز سبوی گرم و پر خونی

که هر ناپاک یا هر پاک

دارد اندر پستوی سینه

هر کسی پیمانه ای دارد

که پرسد چند و چون از وی

گوید این ناپاک و آن پاک است

این بسان شبنم خورشید

وان بسان لیسکی لولنده در خاک است

نیز من پیمانه ای دارم

با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر

گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم

ما اگر چون شبنم از پاکان

یا اگر چون لیسکان ناپاک

گر نگین تاج خورشیدیم

ورنگون ژرفنای خاک

هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد

آه ، می فهمی چه می گویم ؟

ما به هست آلوده ایم ، آری

همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد

نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست

افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان

ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک

در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد

که دگر یادی از آنان نیست

ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست

گفت و گو از پاک و ناپاک است

ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک

پست و ناپاکیم ما هستان

گر همه غمگین ، اگر بی غم

پاک می دانی کیان بودند ؟

آن کبوترها که زد در خونشان پرپر

سربی سرد سپیده دم

بی جدال و جنگ

ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ

ای کبوترها

کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها

که من ارمستم ، اگر هوشیار

گر چه می دانم

به هست آلوده مردم ، ای کبوترها

در سکوت برج بی کس مانده تان هموار

نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید

های پاکان ! های پاکان ! گوی

می خروشم زار


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

ای که از کلک هنر-شهریار-دکلمه رضا پیربادیان



ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی

حیف باشد مه من کاینهمه از مهر جدایی

گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی

«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن بهه که ببندی و نپایی»

 

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم

وین نداند که من از بهر عشق تو زادم

نغمهء بلبل شیراز نرفته است زیادم

«دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم

باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی»

 

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه

مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه

پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه

« ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی»

 

تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت

عمر، بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت

«عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»

 

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان

کس  درین شهر ندارد سر تیمار غریبان

نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان

«حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان

این توانم که بیایم سر کویت بگدایی»

 

گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان

چون نگارین خطِ تذهیب بدیباچه قرآن

ای لبت آیت رحمت دهنت نفطه ایمان

«آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی»

 

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم

همه چون نی بفغان آیم و چون چنگ بمویم

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم

«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»

 

چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن

دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن

نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن

«شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن

تا که همسایه نداند که تو در خانهء مایی»

 

سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان

که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان

بشب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان

«کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان

پرتو روی تو گوید که تو در خانهء مایی»

 

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند

دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند

جلوه کن جلوه که خورشید بخلوت ننشیند

«پرده بردار که بیگانه خود آن روی نه بیند

تو بزرگی و در آئینهء کوچک ننمایی»

 

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد

نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد

شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد

«سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد

که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی»




شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

نگفتمت مرو آنجا-مولوی-دکلمه رضا پیربادیان

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟!
درین سراب فنا چشمهء حیات منم!
وگر بخشم روی صدهزارسال ز من
بعاقبت بمن آیی که منتـهات منم
نگفتمت که بنقش جهان مشو راضی
که نقش‌بند سراپردهء رضات منم
نگفتمت منم بحروتو یکی ماهی
مرو بخشک که دریای با صفات منم
نگفتمت که چو مرغان بسوی دام مرو
بیا که قوت پرواز و پروپات منم
نگفتمت که ترا ره زنند و سرد کنند
که آتش و تـپـش و گرمیهوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سر چشمة صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد، خلاق بی‌جهات منم
اگر چراغ‌ دلی دانک راه خانه کجاست

وگر خدا صفتی! دانک کدخدات منم


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


عاشقانه-نادر نادر پور-دکلمه رضا پیربادیان

 آن شب که صبح روشن اندامت
از آسمان آینه بر من طلوع کرد
شمع بلند قامت خلوتسرای من
از خجلت برهنگی خویش می گریست
من در کنار او
از پرتو طلوع
تو بی خواب می شدم
سر در میان موی تو می بردم
بر سینه ی بلند تو می خفتم
تا با تو در برهنه ترین لحظه های خویش
محرم تر از تمامی آیینه ها شوم
میل هزار سال تو را دوست داشتن
در من نهفته بود
من از تب طلایی چشمانت
آهنگ تند نبض تو را می شناختم
قلب شتابناک جهان
در تو می تپید
من ، طعم تشنگی را در بوسه های تو
هر بار می چشیدم وسیراب می شدم
در آن شب سیاه زمستانی
بازوی آتشین توگرمای روز را
بر پشتم از دو سوی گره می زد
دست تو ، آفتاب بهاران بود
بر پشت سرد من
من از لهیب دست تو بی تاب می شدم
 وقتی که صبح پنجه به در
کوبید
انگشت های نرم تو چابک تر از نسیم
نازک ترین حریر نوازش را
بر پیکر برهنه ی من می بافت
روح تو در تمام تن من
 از رشته های موی
 تا ریشه های دل جریان داشت
من ، شمع واژگون سحر بودم
من در تو می چکیدم ، من آب می شدم
ای مهربان دور
اکنون که بر دو
سوی جهان ایستاده ایم
 آیا تو را به خواب توانم دید ؟
 یا در پگاه روشن بیداری
چون سایه در کنار تو خواهم خفت ؟
 آیا دوباره ، نام عزیزت را
در اوج لحظه های شگفت یگانگی
نجوا کنان به گوش تو خواهم گفت ؟
ای کاش در سیاهی آن شب که با تو رفت
 از بوی گیسوان تو
می مردم
 کاش آن شب از کرانه ی آغوشت

یکسر به بیکرانی پرتاب می شدم


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


دلا نزد کسی بنشین-مولوی-دکلمه رضا پیربادیان


دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
 به زیر آن درختی رو که او گل​های تر دارد

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی​کاران
 به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
 یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

تو را بر در نشاند او به طراری که می​آید
 تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

به هر دیگی که می​جوشد میاور کاسه و منشین
 که هر دیگی که می​جوشد درون چیزی دگر دارد

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
 نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
 میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

بنه سر گر نمی​گنجی که اندر چشمه سوزن
 اگر رشته نمی​گنجد از آن باشد که سر دارد

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می​دار
 از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه​ای گشتی
 حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مان
 که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

بی آرزو چه می کنی-شاملو-دکلمه رضا پیربادیان

- بی آرزو چه می کنی ای دوست ؟

- به ملال

در خود به ملال

با یکی مرده سخن می گویم .

شب خامش استاده هوا

در آخرین هیاهوی پرندگان کوچ

دیرگاه ها می گذرد

اشک بی بهانه ام آیا

تلخه ی این تالاب نیست ؟

- ازاین گونه

بی اشک

به چه می گریی ؟

-مگر آن زمستان خاموش خشک در من است .

به هر اندازه که بیگانه وار

به شانه برت سرنهم

سنگ باری آشناست

سنگ باری آشناست غم .



--------------------------



نگران
آن دوچشمان است
دور سوی آن دو سهیل که به سیبستان حیات من مینگرد
تا از سبزینه نارس خویش
سرخ برآید
سخت گیر و آسان مهر...
سهیلان منند
ستارگان هماره بیدارم
و دروازه های افق بر نگرانی شان گشوده است


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


رقص ایرانی-سیاوش کسرایی-دکلمه رضا پیربادیان

چو گلهای سپید صبحگاهی

در آغوش سیاهی

شکوفا شو ...................

به پا بر خیز و پیراهن رها کن

گره از گیسوان خفته واکن

فریبا شو

گریزاشو

چو عطر نغمه کز چنگم تراود

بتاب آرام و در ابر هوا شو ..............

به انگشتان سر گیسو نگهدار

نگه در چشم من بگذار و بردار

فروکش کن

نیایش کن

بلور بازوان بربند و واکن

دوپا بر هم بزن ؛ پائی رها کن ............

بپر ؛ پرواز کن ؛ دیوانگی کن

ز جمع آشنا بیگانگی کن

چو دود شمع شب از شعله بر خیز

گریز گیسوان بر بادها ریز .............

بپرواز

بپرهیز

چو رقص سایه ها در روشنی شو

چو پای روشنی در سایه ها رو .........

گهی زنگی بر انگشتی بیاویز

نوا و نغمه ای با هم بیامیز

دلارام

میارام ....................................

گهی بر دار چنگی

به هر دروازه روکن

سر هر رهگذاری جستجو کن

به هر راهی ؛ نگاهی

به هر سنگی ؛ درنگی

برقص و شهر را پر های و هو کن .........

به بر دامن بگیر و یک سبد کن

ستاره دانه چین کن ؛ نیک و بد کن

نظر بر آسمان سوی خدا کن

دعا کن

ندیدی گر خدا را

بیا آهنگ ما کن ....................

منت می پویم از پای فتاده

منت می یابم اندر جام باده

تو بر خیز

تو بگریز ...............................

برقص آشفته بر سیم ربابم

شدی چون مست و بی تاب

چو گلهائیکه می لغزند بر آب

پریشان شو بر امواج شرابم



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

یکشب هوای گریه-منزوی-دکلمه رضا پیربادیان

یکشب هوای گریه
یکشب هوای فریاد
امشب دلم هوای تو کرده است

*

فوج اثیری درناها
                        در باران
شعر مهاجری است
                        که می گذرد
و آن صدای زمزمه وار
که لحظه لحظه
                  به من
                          نزدیک
                                 می شود
آهنگ بال بال شعرم
شعرم هوای نشستن دارد

*

شب را
           تا صبح
مهمان کوچه های بارانی
                                 خواهد بود
و برگ برگ دفتر غمگینم را،
                                  در باران
                                           خواهد شست

آنگاه شعر تازه ام را
که شعر شعرهایم خواهد بود
با دست های شاعرانه ی تو
بر دفتری که خالی ست
                               خواهم نوشت
ای نام تو تغزل دیرینم در بازان!
یکشب هوای گریه
یکشب هوای باران
امشب دلم هوای تو کرده است



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان