وقتی دل سودایی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها
گر در طلب رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهلست بیابانها
هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها
هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقاش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
باران میآمد
مردمان در خوابِ خانه
از آبِ رفته به جوی ... سخن میگفتند،
همهمهی یک عده آدمی در کوچه نمیگذاشت
لالاییِ آرامِ آسمان را آسوده بشنوم ...
اصلا بگذار این ترانه
همین حوالیِ بوسه تمام شود!
من خستهام
میخواهم به عطرِ تشنهی گیسو و گریه نزدیکتر شوم،
کاری اگر نداری ... برو!
ورنه نزدیکتر بیا
میخواهم ببوسمت.
به خدا من خستهام
خیلی دلم میخواهد از اینجا
به جانب آن رهاییِ آرامِ بی دردسر برگردم،
آیا تو قول میدهی
دوباره من از شوقِ سادگی ... اشتباه نکنم!؟
اول انگار نگاهم کرد
اول انگار ساکت بود
بعد آهسته گفت:
برایت سنجاقسری از گیسوی رود وُ
خوابِ خاطره آوردهام.
آیا همین نشانیِ ساده
برای علامتِ علاقه کافی نیست؟
حالا چمدانت را بردار
آرام و پاورچین از پلهها به جانب آسمان بیا،
ما دوباره به خوابِ دور هفت دریا وُ
هفت رود و هفت خاطره برمیگردیم.
آنجا تمامِ پریانِ پردهپوش
در خوابِ نیلبکهای پُر خاطره ترانه میخوانند،
آنجا خواب هم هست، اما بلند
دیوار هم هست، اما کوتاه
فاصله هم هست، اما نزدیک، نزدیک ...
نزدیکتر بیا
میخواهم ببوسمت! .......
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
گفت و گو
از پاک و ناپاک است
وز کم وبیش زلال آب و آیینه
وز سبوی گرم و پر خونی
که هر ناپاک یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه
هر کسی پیمانه ای دارد
که پرسد چند و چون از وی
گوید این ناپاک و آن پاک است
این بسان شبنم خورشید
وان بسان لیسکی لولنده در خاک است
نیز من پیمانه ای دارم
با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر
گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم
ما اگر چون شبنم از پاکان
یا اگر چون لیسکان ناپاک
گر نگین تاج خورشیدیم
ورنگون ژرفنای خاک
هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد
آه ، می فهمی چه می گویم ؟
ما به هست آلوده ایم ، آری
همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد
نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان
ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک
در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد
که دگر یادی از آنان نیست
ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست
گفت و گو از پاک و ناپاک است
ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین ، اگر بی غم
پاک می دانی کیان بودند ؟
آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
سربی سرد سپیده دم
بی جدال و جنگ
ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ
ای کبوترها
کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها
که من ارمستم ، اگر هوشیار
گر چه می دانم
به هست آلوده مردم ، ای کبوترها
در سکوت برج بی کس مانده تان هموار
نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید
های پاکان ! های پاکان ! گوی
می خروشم زار
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
وگر خدا صفتی! دانک کدخدات منم
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
یکسر به بیکرانی پرتاب می شدم
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
- بی آرزو چه می کنی ای دوست ؟
- به ملال
در خود به ملال
با یکی مرده سخن می گویم .
شب خامش استاده هوا
در آخرین هیاهوی پرندگان کوچ
دیرگاه ها می گذرد
اشک بی بهانه ام آیا
تلخه ی این تالاب نیست ؟
- ازاین گونه
بی اشک
به چه می گریی ؟
-مگر آن زمستان خاموش خشک در من است .
به هر اندازه که بیگانه وار
به شانه برت سرنهم
سنگ باری آشناست
سنگ باری آشناست غم .
--------------------------
نگران
آن دوچشمان است
دور سوی آن دو سهیل که به سیبستان حیات من مینگرد
تا از سبزینه نارس خویش
سرخ برآید
سخت گیر و آسان مهر...
سهیلان منند
ستارگان هماره بیدارم
و دروازه های افق بر نگرانی شان گشوده است
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
چو گلهای سپید صبحگاهی
در آغوش سیاهی
شکوفا شو ...................
به پا بر خیز و پیراهن رها کن
گره از گیسوان خفته واکن
فریبا شو
گریزاشو
چو عطر نغمه کز چنگم تراود
بتاب آرام و در ابر هوا شو ..............
به انگشتان سر گیسو نگهدار
نگه در چشم من بگذار و بردار
فروکش کن
نیایش کن
بلور بازوان بربند و واکن
دوپا بر هم بزن ؛ پائی رها کن ............
بپر ؛ پرواز کن ؛ دیوانگی کن
ز جمع آشنا بیگانگی کن
چو دود شمع شب از شعله بر خیز
گریز گیسوان بر بادها ریز .............
بپرواز
بپرهیز
چو رقص سایه ها در روشنی شو
چو پای روشنی در سایه ها رو .........
گهی زنگی بر انگشتی بیاویز
نوا و نغمه ای با هم بیامیز
دلارام
میارام ....................................
گهی بر دار چنگی
به هر دروازه روکن
سر هر رهگذاری جستجو کن
به هر راهی ؛ نگاهی
به هر سنگی ؛ درنگی
برقص و شهر را پر های و هو کن .........
به بر دامن بگیر و یک سبد کن
ستاره دانه چین کن ؛ نیک و بد کن
نظر بر آسمان سوی خدا کن
دعا کن
ندیدی گر خدا را
بیا آهنگ ما کن ....................
منت می پویم از پای فتاده
منت می یابم اندر جام باده
تو بر خیز
تو بگریز ...............................
برقص آشفته بر سیم ربابم
شدی چون مست و بی تاب
چو گلهائیکه می لغزند بر آب
پریشان شو بر امواج شرابم
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
یکشب هوای گریه
یکشب هوای فریاد
امشب دلم هوای تو کرده است
*
فوج اثیری درناها
در باران
شعر مهاجری است
که می گذرد
و آن صدای زمزمه وار
که لحظه لحظه
به من
نزدیک
می شود
آهنگ بال بال شعرم
شعرم هوای نشستن دارد
*
شب را
تا صبح
مهمان کوچه های بارانی
خواهد بود
و برگ برگ دفتر غمگینم را،
در باران
خواهد شست
آنگاه شعر تازه ام را
که شعر شعرهایم خواهد بود
با دست های شاعرانه ی تو
بر دفتری که خالی ست
خواهم نوشت
ای نام تو تغزل دیرینم در بازان!
یکشب هوای گریه
یکشب هوای باران
امشب دلم هوای تو کرده است
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان