غریب آمدی و آشنا رفتی اما من که خوب میشناسمت ری را.......
من بارها... تو را بارها در انتهای رویایی غریب دیده بودم
تو را درخانه ، در خواب آب ، در خیابان ، در انعکاس رخسار
دختران ماه... در صف خاموش مردمان، اتوبوس ، ایستگاه ،
و سایه سار مه آلود آسمان.....
چه احترام غریبی دارد این خواب
این خاطره
این همه دیده که دریا...
ری را ! تمام این سالها همیشه کسی از من سراغ تو را میگرفت
تو نشانی من بودی و من نشانی تو...گفتی بنویس من شمال
زاده شدم اما تمام دریاهای جنوب را من گریسته ام...
راه دور تهران آیا همیشه از ترانه و آواز ما تهی خواهد ماند؟
حوصله کن ری را
خواهیم رفت...
اما خاطرت باشد...
همیشه این تویی که میروی
همیشه این منم که میمانم
----------------------
پس تو آرزوهایت را
کجای این کوچه جا گذاشتهای،
که حالا کاشیِ این همه خانه ... شکسته وُ
دریچهی این همه دیوار، بسته وُ
دیوارِ این همه دلِ خسته ... خراب!
پاییز همین است که هست
اول ذرهذره باد میآید
بعد بار و برگِ بیرویا که به باد!
بعد از بلوارِ حضرت زهرا که بگذری
گهوارهای این سویِ خواب وُ
آینهای آن سوی آب ...!
پاییز همین است که هست
یک روز میآیی که دیگر ماه
گلابنشینِ الحمد و آینه است
یک روز میروی که آینه ... الحمدِ خشت!
حالا بخواب
راحت بخواب
ما هم خسته و خاموش از فهمِ فاتحه
به خانههامان برمیگردیم،
برمیگردیم و باز
نوبتِ سکوت و صفِ نان وُ
همین چیزهای آشنایِ اطرافِ زندگی ...!
زندگی!؟
مردههامان اینجا و زندههامان جایی دور ...
چارهای نیست
باید یک طوری دوباره به دریا زد
علاقه ورزید، عاشقی کرد وُ
بعد هم از چرت و پرتِ پاییزِ خسته گذشت!
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
فوق العاده بود.هرچند غمگین اما آرامبخش و شعر هم که پر از مفاهیمی که آدم با درکش مور مور میشه ولی شنیدنش احساس فوق العاده ای به آدم میده. ممنون از صدای زیباتون
ممنونم