دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com
دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com

جرئت دیوانگی -قیصر امین پور-دکلمه رضا پیربادیان

انگار مدتی است که احساس می کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام
احساس می کنم که کمی دیر است
دیگر نمی توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی...
آه ...
مردن چه قدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز ، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی !
انگار
این سالها که می گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می شوم !
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب تر از این
باشم
با این همه تفاوت
احساس می کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
حس می کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی ام ، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه لای خاطره ها گم شد
آنجا که
یک کوذک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است !
آه ، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور !
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذاریم!
این روزها

خیلی برای گریه دلم تنگ است !





شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

نظرات 6 + ارسال نظر
سُهیل هدایت سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 18:05 http://TitBit.BlogSky.com

• درود بر اُستاد پیربادیان..

تشکر از زحمات "ستودنی" ـــتان

• پیروز باشید ؛ سلامت و سربلنــــــــــــــــد

ممنون سهیل حان

✺ӃᾁӃŤọỌʂ✺ یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 13:38 http://www.inzendegiyemanee.blogfa.com/

سلام

خیـــــــــــــــــــــــــــــــلی قشنگ بود . بینهایت

تاثیرگذار بود به خصوص با صدای دلنشین شما .

لذت بردم [گل]

تشکر

✺ӃᾁӃŤọỌʂ✺ یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 13:48 http://www.inzendegiyemanee.blogfa.com/

و غیبت تو مثل غروب است که فضا را پر می کند

از آنچه ندانم چیست

مثل پرنده ای که برای رفتن آماده ست

اما صدای بالش می ماند

و من ترا

در غیبتت شناختم

وکوچه های بعد از نیمه شب که جز من

و یک سیاه مست

دگر هیچ کس نبود

و آن پرنده باز

از لای برگها خواند



در غیبتت و در چشمان دختری

که دسته ی گلی در دست داشت



و سال ها گذشتند

مستان به خواب سنگین رفتند

گلها

پرپر شدند

و

باز آن پرنده است که می خواند

و آن دختری که گفتم

دسته گلی به دستش بود

باری

کسی چه می داند

مهدی شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 13:32 http://independent.blog.ir

تشکر عالی بود

آریا دوشنبه 4 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:02

یعنی نابودم کردی با اون صدات
خیلی زیباس
خیــــــــــــــــــــــــلی


آه مردن چقدر حوصله میخواهد

آریا یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:20 http://ariaalipour.blogfa.com

بسیار زیبا
به جرات این یکی از بهترین کارهاتونه ،

زنده باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد