پنجشنبه 10 بهمنماه سال 1392
یله بر نازکای چمن رها شده باشی-شاملو-دکلمه رضا پیربادیان
یله
بر نازکای چمن
رها شده باشی
پا در خنکای شوخ چشمهئی،
و زنجره
زنجیره بلورین صدایش را ببافد.
در تجرّد شب
واپسین وحشت جانت
ناآگاهی از سرنوشت ستاره باشد،
غم سنگینت
تلخی ساقه علفی که به دندان میفشری.
همچون حبابی ناپایدار
تصویر کامل گنبد آسمان باشی
و روئینه
به جادوئی که اسفندیار.
مسیر سوزان شهابی
خطّ رحیل به چشمت زند،
و در ایمنتر کنج گمانت
به خیال سست یکی تلنگر
آبگینه عمرت
خاموشی
درهم شکند.

رهایمان نکرده است و اینک دلهره ...
ممنون.
دوست داشتن بلدم
و گاهی شده
یکی را دو بار دوست داشته باشم
دو نفر را یک جا
چه کار می شود کرد؟
دوست داشتن بلدم
شمردن بلد نیستم.
مرسی
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید،
تو بعد سالها به خانهام آمدی...
تکلیف رنگ موهات
در چشمهام روشن نبود
تکلیف مهربانی، اندوه، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیف شمعهای روی میز
روشن نبود...
من و تو بارها
زمان را
در کافهها و خیابانها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام میگرفت
در زدی
باز کردم،
سلام کردی
اما صدا نداشتی،
به آغوشم کشیدی
اما سایهات را دیدم
که دستهایش توی جیبش بود
به اتاق آمدیم
شمعها را روشن کردم
ولی هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود...
بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی
پنهانی، گوشهی تقویم نوشتم:
نهنگی که در ساحل تقلا میکند
برای دیدن هیچ کس نیامدهاست.
دستتون درد نکنه
زنده باشی