من دختر شیرین سخن دوره ی قاجار
تو پست مدرنی و مضامین دل آزار
من اهل دل و چای هل و لعل نگارم
تو اهل شب و شعر سپید و لب سیگار
من فلسفه ی عشقم و اشراقی محضم
تو عقلگرا چون رنه و نیچه و ادگار
من پنجره ای رو به غزل... خواجه ی شیراز
تو سخت ، پر از خشتی و مانند به دیوار
با این همه عاشق شده ام دست خودم نیست من دختر شیرین سخن دوره ی قاجار
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
همه چیز آن شب اتّفاق افتاد
که دو چشم سیاه، جادو کرد
که همان دستِ اوّل بازی
برگ های برنده را رو کرد
همه چیز آن شب اتّفاق افتاد
که منِ خام، در هوس می پُخت
که حجاب از نگاه من دزدید
روح آن پیکر حدوداً لُخت
به خدای خودم قسم خوردم
که جز او هیچ آرزویم نیست
بخدا جز همین بُت مغرور
هیچکس قدّ خُلق و خویم نیست
با سری داغ، سمت او رفتم
«او» تنی داغ تر، شبیه تنور
بی هوا، بی خبر، به سوی خطر
مثل ماهی، به سمت طعمه و تور
هرچه در سر نداشتم هرگز
مثل یک توده در سرم افتاد
همه ی مهر او، شبیه یقین
در دلِ نیمه کافرم افتاد
برق چشمش خدا و چشمش شد
معبد نا-خدای خورشیدم
هرچه می گفت، باورش کردم
هرچه می خواست، می پرستیدم
کور بودم، ندیدم آن ساحر
به خداوند خویش، بی دین است
هر که از عشق گفت، خواهد کُشت
رسم جادوگرانِ زن، این است
ساحره، بُت، خدا... هرآنچه که بود
از یقینش به باورم کم کرد
تا مرا مبتلا به عشقش دید
رفت و جادو نکرده سِحرم کرد
رفت و با هر قدم، قدم رفتن
کوه، کوه از غرور من، کم شد
آنکه شیطان ترین خدایم بود
با تمام وجود، «آدم» شد
یک قیامت، درون من بارید
از نگاهی که برق صاعقه بود
رفتنش، انتهای «الرَحمان»
«چشم هایش، شروع واقعه بود»
واقعه / آریا صلاحی
خییییلی جالب بود...
سلام، کسی شعر دیگه ای از خانم اقبالی نداره؟
زهرا اقبالی دختر خاله من است
عاشقش هستم: