از تنم تا تنش یک وجب بود
وقت چسبیدن لب به لب بود
عقل! امّا جداییطلب بود
بود! اما دخالت نمیکرد!
عشق ِمن، لکهی دامنش بود
من حواسم به پیراهنش بود
او حواسش به مرز تنش بود
بود! امّا رعایت نمیکرد!
آن شب از جان مستم چه میخواست
دست او روی دستم چه میخواست
وسوسه از شکستم چه میخواست
تف بر این ارتجاع ِصعودی!
دستش افتاد در موج مویم
پاره شد جامه از روبهرویم!
ماندهام از چه چیزی بگویم!
آه یوسف! تو دیگر که بودی
عقل میگوید: «این کار زشت است»
عشق میگوید: «این سرنوشت است!
اولین دربهای بهشت است
آخرین دکمههای لباسش!»
باز کردم! رسیدم به آتش!
آتش، امّا برای سیاوَش!
خیره در سرخی ِالتماسش
غرق در آبی ِچشمهایش
من حواسم به او... او حواسش...
آخرین دکمههای لباسش...آخرین دکمههای لباسش
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
نفهمیدیم که « سیب »آدموحوا : «عشق» بود که هبوط و عروج داد
و عاشقیت زلیخا او را از یوسف به خدای یوسف رساند
وای بر ما که عشق را تابو و ممنوع دانستیم
عشقی که برای آن آمده بودیم !
تمام روح و جانم آتش گرفت ...
با سلام
خسته نباشید مثل همیشه عالی...
با سلام و عرض ادب ... وب زیبایی دارید و تونستم بسیاری از دکلمه ها رو ذخیره کنم ... بی نهایت از شما متشکرم.
زنده باشی
شما بی نظیرید..:شما بی نظیرید..
بسیار زیبا