دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ.
دیرگاهیست که در خانهی همسایهی من خوانده خروس.
وین شبِ تلخِ عبوس
میفشارد به دلم پای درنگ.
دیرگاهیست که من در دلِ این شامِ سیاه،
پشت این پنجره، بیدار و خموش
ماندهام چشم به راه.
همه چشم و همه گوش:
مست آن بانگ دلآویز که میآید نرم
محو آن اختر شبتاب که میسوزد گرم
مات این پردهی شبگیر که میبازد رنگ.
آری، این پنجره بگشای که صبح
میدرخشد پسِ این پردهی تار.
میرسد از دل خونین سحر بانگ خروس.
وز رخ آینهام میسترد زنگ فسوس
بوسهی مهر که در چشم من افشانده شرارخندهی روز که با اشک من آمیخته رنگ ...
دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان
" آخرین عُقاب "
گرداگردت را رویا فراگرفته است
از موهایت
ابرها عبور می کنند
و بارانها می بارند !
شانه های برفی ات
در مِه فرو رفته است
و سکوتی وهم انگیز
سرتاسرِ این حوالی را
در بر گرفته است
دیگر پرنده ای نمانده است
تا دراین کرانه بمانَد
و بر لبه ی سکوت بخوانَد
و من
آخرین عُقابی هستم
که لانه ام را
در این دامنه ی مِه آلود
گم کرده ام !
#یدالله_گودرزی(