همین خوب است!
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
از حوالی همین روزهای کند بیخود طولانی میگذریم
و باد فقط بر سر شاخه های شکسته می وزد
ما اشتباه میکنیم که از چراغ انتظار شکستن داریم
شب........سرانجام خودش میشکند
حالا سالهاست
که مااز حوالی انتظار
خواب یک روز خوش را از شب شکسته میپرسیم .
راستی اینهمه چرت و پرت عجیب قشنگ
با ما چه نسبتی چه ربطی چه حرفی دارند ؟
خدا شاهد است
یک شب از اینهمه دریا ... که گریسته ام
شما تا دمدمای همین دقیقه هم سر نخواهید کرد !
اووف از این روزهای کند طولانی......!
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
دیر است دیگر، برو بخواب!
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
نشانی ترا در ازدحام دیوارها زمزمه نخواهم کرد
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
به جانب دره های پنج و نیم غروب می برند
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
میل مرگی عجیب در من است
مثل شباهت سین به اصوات سادگی
مثل شباهت زندگی به نون و القلم ... والکاف
مثل شباهت پروانه و پری
مثل شباهت عشق به حرف عین ، به حرف شین ، به حرف قاف
یا بازی واژه با معنا ، چه می دانم !
هرچه هست ، همین است :
از همه گریزانم ، از این همه همهمه گریزانم .
دیگر سر هیچ بازاری نخواهم رفت
دیگر برای هیچ کسی آواز نخواهم خواند .
( تا زنده ایم ، نگرانیم . وقتی هم که می میریم
باز چشم هامان یک سو را می نگرد ...! )
اما ای کاش میان آن همه شد آمد شب و روز
ما راه خود را می رفتیم ؛
تو سوی من بودی و من سوسوی تو بودم .
اصلا به کسی چه مربوط
که من بالای خواب دریا گریسته ام
یا در گمان کودکی از خواب گریه ها !؟
به ارواح خاک زنی گمنام در مشرق آسمان قسم ،
من از این همه گریزانم ،
از این همه همهمه گریزانم
............
قبول نیست ری را
بیا قدمهامان را تا یادگاری درخت شماره کنیم
هر که پیشتر از باران به رویای چشمه رسید
پریچه بی جفت آبها را ببوسد ،
برود تا پشت بال پروانه
هی خواب خدا و سینه ریز و ستاره ببیند
قبول نیست ری را !
بیا بی خبر به خواب هفت سالگی بر گردیم
غصه هامان گوشه گنجه بی کلید
مشقهامان نوشته
تقویم تمام مدارس در باد
و عید یعنی همیشه همین فردا
نه دوش و نه امروز ،
تنها باریکه راهی است که می رود
می رود تا بوسه ، تا نقل و پولکی
تا سهم گریه از بغض آه
ها … ها ری را !
حالا جامه هایت را
تا به هفت آب تمام خواهم شست
صبح علی الطلوع راه خواهیم افتاد
می رویم اما نه دورتر از نرگس و رویای بی گذر
باد اگر آمد
شناسنامه هامان برای او
باران اگر آمد
چشمهامان برای او
تنها دعا کن کسی لای کتاب کهنه را نگشاید
من از حدیث دیو و
دوری از تو می ترسم … ری را !
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
سلام!
حال همه ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و
نه این دل ناماندگار بی درمان
تا یادم نرفته است،بنویسم
حوالی خواب های ما سال پر بارانی بود
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است
اما تو لااقل ،حتا هر وهله،گاهی، هراز گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده، بی پنجره ،بی در،بی دیوار…
هی بخند!
بی پرده بگویمت
چیزی نمانده است،من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فراز کوچه ی ما می گذرد
باد بوی نام های کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری را جان
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نوبرایت می نویسم
حال همه ی ما خوب است
اما…
تو باور مکن
حالا حوالی همین روزهای مثل هم برای دور افتاده ترین دختر دریاها از نشانی مه آلود مسافری بنویس که روزی از سمت سرشارترین بوسه ها خواهد آمد دستش را خواهد گرفت و او با زورق پریان پرده پوش به خواب بی پایان گل سرخ و پروانه خواهد برد یعنی جواب آن همه علاقه آیا همین تو دور و من دور و گریه هامان که بی گفت و گو...!؟ هی رازانه ی عجیب علاقه! به ولای همین واژه های بی کوچه؛ بی کتاب ما هرگز به این باد بی حساب نازک تر از بنفشه و بی ریاتر از رویای وزیدن رازی نگفته ایم. حالا حوالی همین روزهای مثل هم من مجبورم به خانه برگردم پنجره را ببندم بهتر است هق هق بی پرده ی این دو دیده ی بارانی آبروی ابرآلود همه ی دریاها را خواهد برد!
غریب آمدی و آشنا رفتی اما من که خوب میشناسمت ری را.......
من بارها... تو را بارها در انتهای رویایی غریب دیده بودم
تو را درخانه ، در خواب آب ، در خیابان ، در انعکاس رخسار
دختران ماه... در صف خاموش مردمان، اتوبوس ، ایستگاه ،
و سایه سار مه آلود آسمان.....
چه احترام غریبی دارد این خواب
این خاطره
این همه دیده که دریا...
ری را ! تمام این سالها همیشه کسی از من سراغ تو را میگرفت
تو نشانی من بودی و من نشانی تو...گفتی بنویس من شمال
زاده شدم اما تمام دریاهای جنوب را من گریسته ام...
راه دور تهران آیا همیشه از ترانه و آواز ما تهی خواهد ماند؟
حوصله کن ری را
خواهیم رفت...
اما خاطرت باشد...
همیشه این تویی که میروی
همیشه این منم که میمانم
----------------------
پس تو آرزوهایت را
کجای این کوچه جا گذاشتهای،
که حالا کاشیِ این همه خانه ... شکسته وُ
دریچهی این همه دیوار، بسته وُ
دیوارِ این همه دلِ خسته ... خراب!
پاییز همین است که هست
اول ذرهذره باد میآید
بعد بار و برگِ بیرویا که به باد!
بعد از بلوارِ حضرت زهرا که بگذری
گهوارهای این سویِ خواب وُ
آینهای آن سوی آب ...!
پاییز همین است که هست
یک روز میآیی که دیگر ماه
گلابنشینِ الحمد و آینه است
یک روز میروی که آینه ... الحمدِ خشت!
حالا بخواب
راحت بخواب
ما هم خسته و خاموش از فهمِ فاتحه
به خانههامان برمیگردیم،
برمیگردیم و باز
نوبتِ سکوت و صفِ نان وُ
همین چیزهای آشنایِ اطرافِ زندگی ...!
زندگی!؟
مردههامان اینجا و زندههامان جایی دور ...
چارهای نیست
باید یک طوری دوباره به دریا زد
علاقه ورزید، عاشقی کرد وُ
بعد هم از چرت و پرتِ پاییزِ خسته گذشت!
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان