کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
بودنت
زندگی را معنا می کند
لازم نیست کاری انجام دهی
سرو روان من
همین که راه می روی ساز می زنی
می گویی می شنوی می خندی
همین که دگمه هام را باز می کنی می بندی
یعنی همه چیز
لازم نیست بر عاشقی کردنت خیال ببافی
همین شرمی که با خنده ات می خیزد
پولک هایی که از چشم هات می ریزد
همین که دستت
توی دستم عرق می کند
همین شیرین زبانی هات
همین که بوی قورمه سبزی نمی دهی
یعنی همه چیز
گفته بودم ؟
گفته بودم همین که نگاه نارنجی ات
به زندگی ام می تابد
یعنی همه چیز ؟
هم از این روست که جهان را دوست می دارم....
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک ، کوچکترحتا ، از گلوگاه یکی پرنده!
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
من به روشن ترین کلمات پروردگار پناه آورده ام
نان و آرامش برای ملتم
صبوری، سکوت،گمنامی و هوا...
برای خودم!
و خوابی خوش
برای ِ همه عزیزانی که از اینجا رفته اند
سرپناه
بودنی
بوده ها
ها
ای نجات دهنده بینا پس کی خواهی آمد
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
با گریه های یکریز
یکریز
مثل ثانیه های گریز
با روزهای ریخته
در پای باد
با هفته های رفته
با فصل های سوخته
با سالهای سخت
رفتیم و
سوختیم و
فروریختیم
با اعتماد خاطره ای در یاد
اما
آن اتفاق ساده نیفتاد
---------------------------
آیینه ها
با آه
آغاز می شوند
پایان حرف روشن آیینه هاست
- « آه ... »
آیینه حرف اول و آخر را
در یک کلام گفت
سطح تمام آینه ها ٬ امـــــــروز
خاکستری است
تصویر رو به روی من ٬ انگــار
من نیست
تصویــــــــــر دیگری است
وقــــــتی خطوط سربی
سطح شقیقه های مرا با شتاب
هاشور می زننــــــد ...
دیگر نمی تـــــــــوانمــــــ
این تارهای روشن را
آرام پشت گوش بیندازمــــــــ
خوب است حرف آینه ها را
این بار
پشت گوش بیندازم ...
----------------------------
قطار میرود،
تو میروی،
تمام ایستگاه میرود؛
و من چقدر سادهام،
که سالهای سال،
در انتظار تو،
کنار این قطار رفته ایستادهام؛
و همچنان،
به نردههای ایستگاه رفته،
تکیه دادهام
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیزی و هر کسی را
که دوستتر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ میکند...
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته میگذارم...
تا روزگار بو نبرد...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان