شاعر شده ام اوج در اوهام بگیرم
هی رقص کنی از تنت الهام بگیرم
شاعر شده ام صبرکنم باد بیاید
تا یک غزل از روسری ات وام بگیرم
هی جام پس از جام پس از جام بیاری
هی جام پس از جام پس از جام بگیرم
آشوب شوی در دلم آشوب بیفتد
آرام شوی در دلت آرام بگیرم
سهمم اگر افتادن از این بام بیفتم
سهمم اگر اوج است از این بام بگیرم
سنگی زدم و پنجره ات باز...ببخشید
پیغام فرستادم پیغام بگیرم
□
شاعر شدم اقرار کنم وصف تو سخت است
شاعر شدم از دست تو سرسام بگیرم
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
دیروز است انگاری.
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
پر کن پیاله را
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
جاری در امتداد ترک خورده ی تنت
با اشک های ریخته بر پای گونه هات
با دست های حلقه شده دور گردنت
من متهم بـه رابطه با واژه ی "تو" ام
مظنون به دستکاری گل های دامنت
افسوس ...تاب صــاعـقه ام را نداشتــی
افسوس... با نوازش من سوخت خرمنت
این گرگ و میش پلک طلوع است یا غروب
در چشـــم های آبـــی ِ مایل بـه روشنت؟
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
اصلا قرار نیست که سرخم بیاورم
حالا که سهم من نشدی کم بیاورم
دیشب تمام شهر تو را پرسه میزدم
تا روی زخمهای تو مرهم بیاورم
میخواستم که چشم تو را شاعری کنم
امّا نشد که شعر مجسم بیاورم
دستم نمی رسد به خودت کاش لااقل
می شد تو را دوباره به شعرم بیاورم
یادت که هست پای قراری که هیچ وقت.....
میخواستم برای تو مریم بیاورم؟
حتی قرار بود که من ابر باشم و
باران عاشقانه ی نم نم بیاورم
کلّی قرار با تو ولی بی قرار من
اصلا بعید نیست که کم هم بیاورم
......
اما همیشه ترسم از این است٬ مردنم
باعث شود به زندگیت غم بیاورم
حوّای من تو باشی اگر٬ قول میدهم
عمراً دوباره رو به جهنّم بیاورم
خود را عوض کنم و برایت به هر طریق
از زیر سنگ هم شده٬ آدم بیاورم
بگذار تا خلاصه کنم٬ دوست دارمت
یا باز هم بهانه ی محکم بیاورم
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی تو ! در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق ٬ مرا خوب ترینم ! کافیست
نفس
کوچک باد بود و حریر نازک مهتاب بود و فواره و باغ بود ٭ و شب نیمه ی
چارمین بود که عروس تازه به باغ مهتاب زده فرودآمد از سرا گام زنان ٭ اندیش
ناک از حرارتی تازه که با رگ های کبود پستان اش می گذشت ٭ و این خود به تب
سنگین خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره می برد ٭ و در چشم های اش
که به سبزه و مهتاب می نگریست نگاه شرم بود از احساس عطشی نوشناخت که در
لمبرهای اش می سوخت ٭ و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرآبی ی
جاودانه ی علف، که سرسبزی ی صحرا را مایه به دست می دهد ٭ و شرم ناک خاطره
یی لغزان و گریزان و دیربه دست بود از آن چه با تن او رفت میان اوــبیگانه
با ماجراــ و بیگانه مردی چنان تند، که با راه های تن اش آن گونه چالاک
یگانه بود ٭ و بدان گونه آزمند براندام خفته ی او دست می سود ٭ و جنبش اش
به نسیمی می مانست از بوی علف های آفتاب خورده پر، که پرده های شکوفه را به
زیر می افکند تا دانه ی نارس آشکاره شود.
نفس کوچک باد بود و حریر نازک مهتاب بود ٭ و فواره ی باغ بود که با حرکت بازوهای نازک اش بر آب گیر خرد می رقصید.
و عروس تازه بر پهنه ی چمن بخفت، در شب نیمه ی چارمین.
و
در آن دم، من در برگچه های نورسته بودم ٭ یا در نسیم لغزان ٭ و ای بسا که
در آب های ژرف ٭ و نفس بادی که شکوفه ی کوچک را بر درخت ستبر می جنباند در
من ناله می کرد ٭ و چشمه های روشن باران در من می گریست.
نفس
کوچک باد بود و حریر نازک مهتاب بود و فواره ی باغ بود ٭ و عروس تازه که
در شب نیمه ی چارمین بر بستر علف های نورسته خفته بود با آتشی در نهادش، از
احساس مردی در کنار خویش بر خود بلرزید.
و من برگ و برکه نبودم ٭ نه باد و نه باران ٭ ای روح گیاهی! تن من زندان تو بود.
و
عروس تازه، پیش از آن که لبان پدرم را بر لبان خود احساس کند از روح درخت و
باد و برکه بارگرفت، در شب نیمه ی چارمین ٭ و من شهری بی برگ و باد را
زندان خود کردم بی آن که خاطره ی باد و برگ از من بگریزد.
چون
زاده شدم چشمان ام به دو برگ نارون می مانست، رگان ام به ساقه ی نیلوفر،
دستان ام به پنجه ی افرا ٭ و روحی لغزنده به سان باد و برکه، به گونه ی
باران.
و
چندان که نارون پیر از غضب رعد به خاک افتاد دردی جان گزا چونان فریاد مرگ
در من شکست ٭ و من، ای طبیعت مشقت آلوده، ای پدر! فرزند تو بودم.
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
مرگ را دیده ام من
در دیدا ری غمناک،من مرگ را به دست
سوده ام
من مرگ را زیسته ام،
با آوازی غمناک
غمناک،
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ
از تپش باز می ماند
و شمعی- که به رهگذار باد-
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند،-
خوشا آن دم که زن وار
با شاد ترین نیاز تنم به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز ماند
و نگاه
جشم
به خالی های جاودانه
بر دو خته
و تن
عاطل!
دردا
دردا که مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن
ساعت است،
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه
بازش یابی،
نه لیموی پر آبی که می مکی
تا آنچه به دور افکندنیاست
تفاله ای بیش
نباشد:
تجربه ئی است
غم انگیز
غم انگیز
به سال ها و به سال ها و به سال ها…
وقتی که گرداگرد ترا مردگانی زیبا فرا گرفته اند
یا محتضرانی آشنا
-که ترا بدنشان بسته اند
با زنجیرهای رسمی شناسنامه ها
و اوراق هویت
و کاغذهائی
که از بسیاری تمبرها و مهرها
و
مرکبی که به خوردشان رفته است
سنگین شده اند،-
وقتی که به پیرامن تو
چانه ها
دمی از جنبش باز نمی ماند
بی آن که از تمامی صدا ها
یک صدا
آشنای تو باشد،-
وقتی که دردها
ازحسادت های حقیر
بر نمی گذرد
و پرسش ها همه
در محور روده ها هست…
آری ،مرگ
انتظاری خوف انگیز است؛
انتظاری
که بی رحمانه به طول می انجامد
مسخی است دردناک
که مسیح را
شمشیر به کف می گذارد
در کوچه هائی شایعه،
تا به دفاع از عصمت مادر خویش
بر خیزید،
و بودا را
با فریاد های شوق و شور هلهله ها
تا به لباس مقدس
سربازی در آید،
یا دیوژن را
با یقه شکسته و کفش برقی،
تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند
در ضیافت شام اسکندر
***
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک،
وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان