تهران برای زندگی من هرگز انار سرخ ندارد
باید کسی به عاطفه تو در این زمین درخت بکارد
تهرانِ هم ترانه ی زندان، تهران خالی از تب انسان
تهرانِ پایتخت بجز تو دیگر مگر چه جاذبه دارد؟
تهران برای من برهوتی پوشیده از سفیدی برف است
باشد که ردپای تو اینجا همراه خود بهار بیارد
هر شب میان ماندن و رفتن راهی بغیر خواب ندارم
کی می شود که خواب مرا به آغوش گرم تو بسپارد؟
من فکر می کنم که در این شهر، عشق تو شاهراه نجات است
پیش از شبی که خاک بخواهد در سینه اش مرا بفشارد
اما چگونه با تو بگویم ... بگذار صادقانه بگویم
می ترسم اینکه عشق تو بین سیمان و دود تاب نیارد
این دود سرفه های مرا از سینه ام به شهر کشانده
این سرفه های شهر نشینی به فلسفه نیاز ندارد
شاید اگر که عشق تو با آن، ابری که مانده در تب باران
همدم شود دوباره تواند باران به این دیار بیارد
شاید که ابر حادثه باشد! شاید که عشق معجزه باشد
باران فقط به حکم غریزه بی چشمداشت باز ببارد
آنگاه در تلاطم باران، از انتهای پیچ خیابان
می آیی و دوباره در این خاک عشق ات انار بار می آرد
جناب پیربادیان
به غایت زیبا خوانده اید. عجیب است . من این غزل را شخصا دوست دارم. لحن و گلوگاه تازه و با طراوتی دارد . به جای انتقال احساسات ِ شاعرانه ، حساسیت های هشیارانه ای را د رخواننده بیدار می کند . فکر می کردم نکته ای در آن نباشد که نگرفته باشم اما صدای شما رمق ِ بیش تری به دریافت های خواننده ی حرفه ای از این شعر می دهد. دستتان درد نکند.
ممنونم خانم حسن زاده
زنده باشید و سلامت ....ما هم بیشتر از شما بیاموزیم
تهـــــــــــــــــرانـــــــــــــ
ـــــــ
.
.
.
شاید اگر که عشق تو با آن، ابری که مانده در تب باران
همدم شود دوباره تواند باران به این دیار بیارد....
.
.
شایــــــــــــــد.....
.
.
.
مثل همیشه ممنون....
همینــــــــــ
کاش لحظه ای انسان بودیم..کاش دروغ در شعر هامان نبود...برادر