نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیزی و هر کسی را
که دوستتر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ میکند...
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته میگذارم...
تا روزگار بو نبرد...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
ای لبت ساغر بیجاده من
بوسه ات ناب ترین باده من
ادمیزاده واین زیبایی؟
با تو رازی است پریزاده من
ای هماغوشی تو مایده من
وی تنت سفره اماده من
سر به افلاک رساند از عشقت
دلک خاکی افتاده من
تا ببندم به نمازت قامت
بستر وصل تو سجاده من
تا بدانجا که تو هستی برسم
از کجا می گذرد جاده من؟
سرورعنایی وازادی را
از تو اموخته ازاده من
رقم حسن خدا دادی تست
هنر طبع خدا داده من
تا به تبیین جهان پردازم
عشق تو فلسفه ساده من
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
من این میگویم و دنباله دارد شب.
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
معشوق من
با آن تن برهنهء بی شرم
بر ساقهای نیرومندش
چون مرگ ایستاد
خط های بیقرار مورب
اندامهای عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال میکند
معشوق من
گوئی ز نسل های فراموش گشته است
گوئی که تاتاری
در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین سواریست
گوئی که بربری
در برق پر طراوت دندانهایش
مجذوب خون گرم شکاریست
معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد
او با شکست من
قانون صادقانهء قدرت را
تأئید میکند
او وحشیانه آزادست
مانند یک غریزهء سالم
در عمق یک جزیرهء نامسکون
او پاک میکند
با پاره های خیمهء مجنون
از کفش خود ، غبار خیابان را
معشوق من
همچون خداوندی ، در معبد نپال
گوئی از ابتدای وجودش
بیگانه بوده است
او
مردیست از قرون گذشته
یاد آور اصالت زیبائی
او در فضای خود
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را
بیدار میکند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و عریانی
او با خلوص دوست میدارد
ذرات زندگی را
ذرات خاک را
مهای آدمی را
غمهای پاک را
او با خلوص دوست میدارد
یک کوچه باغ دهکده را
یک درخت را
یک ظرف بستنی را
یک بند رخت را
معشوق من
انسان ساده ایست
انسان ساده ای که من او را
درسرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانهء یک مذهب شگفت
در لابلای بوتهء پستانهایم
پنهان نموده ام
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
آمد درست زیر شبستان گل نشست
دربیـن آن جماعت مغـرور شب پرست
یک تکــــه آفتاب؟ نــه! یک تکه از بهشت...
حالا درست پشت سر من نشسته است
این بیت مطلع غزلــی عاشقانه نیست
این چندمین ردیف نمازی خیالی است
گلدسته اذان و من های هــای های
الله اکبر و... َانَا فی کُلِّ واد ِ ... مست
سُبحـــانَ مَن یُمیت ُ و یُحیــــــــی و لا ا له
ا لّا هُو ا لــَّــذی ا خَذ ا لعهْــــدَ فی ا لَسْت
(یک پرده باز پشت همین بیت می کشیم
او فکر می کنیم در این پرده مانده است)
..................................................
ســـارا سلام!... اشهــــد ان لا ا لــــه ... تــو
با چشمهای سرمه ای... ان لا ا له ...مست
دل می بری که...حیّ علی ... های های های
" هر جا کــــه هست پرتــو روی حبیب هست"
بالا بلند! عقــــد تــــــو را با لبـــــــــان من
آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست؟
باران جل جل شب خـــــــــرداد تــــــوی پـــارک
مهرت همان شب.. اشهد ان...دردلم نشست
آن شب کبو .. (کبو).. کبوتــری از بامتان پرید
نم نم نما (نما) نماز تو در بغض من شکست
سُبحانَ مَن یُمیت ُ و یُحیــــــــی و لا ا لـه
ا لّا هُو ا لــَّــذی ا خَذ ا لعهْــــدَ فی ا لَسْت
سبحان ربِّ هر چــــه دلـــــم را ز من بریــــد
سبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گســــست
سُبحان ربــــی ا لـْـ ... من و سارا .. بحمــــــده
سُبحان ربی ا لــْ ... من و سارا دلش شکست
سُبحان ربی ا لـْـ ... من و سارا به هم رسیــ...
سُبحانَ تا به کـی من و او دست روی دست؟
زخمـــــم دوباره وا شد و ایــــــاکَ نستعین
تا اهدنا ا لصـْ ... سرای تو راهی نمانده است
(یک پرده باز بیـــن من و او کشیده اند
سارا گمانم آن طرف پرده مانده است)
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید
در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور
در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور
یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور
مرگ من روزی فــــرا خــواهد رسید
روزی از این تلـــخ و شیرین روزهـا
روز پـــوچی همچو روزان دگــــــــر
ســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــا
دیدگـــــانم همچو دالان هــــای تــــــار
گـــونه هـــایم همچو مرمر هـای سرد
ناگهــــان خـــوابی مرا خـــواهد ربود
من تهی خــــواهم شد از فریــــاد درد
خـاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره کـــه در خــــاکم نهند
آه ... شـــــاید عــــاشقـــــانم نیمه شب
گــــل به روی گـــــور غمنــــاکم نهند
بعد من ، نـــــاگه به یک سو می روند
پـــرده هــــــای تیره ی دنیــــــــای من
چشمهـــــای ناشنـــــاسی می خـــــزند
روی کــــــاغذ هـــا و دفترهـــــای من
در اتــــــاق کــــــــوچکم پـــــا می نهد
بعد من ، بــــا یـــــاد من بیگــــــانه ای
در بـــر آئینه می مـــــاند به جــــــــای
تــــــــار موئی ، نقش دستی ، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مــــــانده ویران می شود
روح من چــــون بــادبــان قـــــــــایـقی
در افقهـــــا دور و پنهـــــــان می شود
می شتــــــابد از پـی هم بی شکـــــیب
روزهــــا و هفته هـــــــا و ماه هـــــــا
چشم تــــو در انتظــــــــار نــــــامه ای
خیره می مــــاند بــــه چشم راه هــــــا
لیک دیگــــر پیکـــــر سرد مــــــــــرا
می فشـــــارد خاک دامنگیر خــــاک !
بی تو ، دور از ضربه هـــــای قلب تو
قلب من می پوسد آنجــــــا زیر خــاک
بعد هـــــا نــــــام مرا بــــــاران و بــاد
نــــــرم می شویند از رخســــار سنگ
گور من گمنــــــام می مــــــــاند به راه
فارغ از افســـــانه هـــای نــــام و ننگ
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
هنوز منتظرم در دلم اذان بدهی.....
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
پاییز کوچک من،
گنجایش هزار بهار،
گنجایش هزار شکفتن دارد
وقتی به باغچه مینگرم
روح عظیم «مولانا» را میبینم
که با قبای افشان
و دفتر کبیرش
زیر درختهای گلابی
قدم میزند
و برگهای خشک
زیر قدمهایش شاعر میشوند
وقتی به باغچه مینگرم
«بودا» حلول میکند
در قامت تمام نیلوفرها
وقتی به باغچه مینگرم
پاییز «نیروانا» ست
پاییز نی زنی است
که سحر سادهی نفسش را
در ذرههای باغ
دمیده است
و میزند
که سرو
به رقص آید
£
پاییز کوچک من
دنیای سازش همه رنگهاست
با یکدیگر
تا من نگاه شیفتهام را
در خوشترین زمینه به گردش برم
و از درختهای باغ بپرسم
خواب کدام رنگ
یا
بیرنگی را
میبینند
در طیف عارفانهی پاییز؟
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
تا چشم از دنیا نبندم ...
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان