زندهای مادر
زندهای هنوز؟
سلام بانوی پیرسال
سلام!
من نیز زندهام.
ای کاش جاری باشند
هماره
بر کلبهی کوچکت
پَرتـُوانِ ناگفتنیِ آن غروب.
برایم نوشتهاند
چه بسیار
زیر همان بارانیِ کهنهات
بر سرِ راه ایستادهای
چشمانتظارِ من.
برایم نوشتهاند
چونان همیشه
در شبهای تاریک
تنها یک تصویر
پیش رویت هویدا میشود:
انگار به نزاعی در میخانهای
خنجری فنلاندی به زیرِ قلبم فروکردهاند.
مهم نیست
نازنینم!
آرام باش!
این فقط هذیانی است
پسرت هنوز چندان پیمانه نمیزند
تا فراموشاش شود
که پیش از مرگ
باید به دیدارت بیاید.
مادر!
فرزندت همچون گذشته آرام است
و همهی آرزویش
جاندربردن از کولاکِ غم است و
راهیافتن به خانهی محقرش.
آنگاه که شاخههای درختان
باغمان را به سپیدیِ بهار آذین کنند
باز خواهمگشت
تنها، تو
سَحَرگاه
بیدارم نکنی از خواب
چنان که هشتسالِ پیش.
بیدار نکنی مادر
آرزوهای ازدسترفته را
و آنچه به گذارِ زمان
جان دادهاست در من
دریغا!
چه پیشهنگام از سَر گذراندهام
در زندگی
رنج را و درد را.
به دعا پندم مده مادر!
به گذشته هیچ راهِ بازگشتی نیست
تو مرا
تنها تکیهگاه و شادی
تنها نورِ ناگفتنی هستی
پس اندوهت را به نِسیان بسپار
و چنین غصهدارِ من منشین
و زیر بارانیِ کهنهات
اینسان فراوان
بر سرِ راهچشمانتظارم نایست.
دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان