درین شبهای مهتابی
که میگردم میان ِ بیشههای سبز ِ گیلان با دل ِ بی تاب
خیالم میبرد شاید ،
و شاید خواب -
و میبینم چه شاد و زنده و زیباست
الا، دریاب - میگویم به دل - بی تاب من ! دریاب
درین مهتابْ شب هاى خیال انگیز
مرا با خویش
تماشایی و گلگشتیست بی تشویش
خیالم میبرد شاید ،
و شاید خواب ،
با تصویرهایش گیج
و سیل سایهاش ، آسیمه سر ، گردان ، چـُنان چون طعمهٔ گرداب
دلم گویی چو موج از خود گریزان است
و از لبخنده اش ناباوری میبارد و هیهات
من اما خیره در آنات ِ آن آیات
چو جان بی سایه و چون سایه بی جان ، مانده بر جا مات !
و میگویم به دل : دریاب ! بیداری اگر ، یا خواب
یکی بنگر ، درختان با پری زادان ِ مست ِ خفته میمانند
ببین ! دستی بکش بر این بنفش ِ زلف ِ ابریشم
ولی آهسته و آرام
که ترسان میپرد ، زیباپری از خواب
نگه کن بیشهای سبز است و مهتاب ِ پس از باران
همه پوشیده آن شب جامهٔ زیبای عریانی
و آرامیده زیر توری ِ پنهان ِ آرامش
همه بیدارمستان ، خفته هشیاران
و این جا ! کاج ِ باران خوردهٔ پر عطر
حباب ِ صمغ ، صد جا بر تنش ، گویی
چراغان کرده با صد گوهر شبتاب
و این امرودِ وحشی ، با هزاران برگ
اگرچه سیر و سیراب است ، اما باز
تو پنداری هزاران گوش خوابانده
صدای آشنای پای باران را ؛
به هر گوشش یکی آویزه ى شاداب
و سروستان ِ یکشب در میان ، سیراب از باران ِ تا شبگیرْ بارنده
و نرگس زارها ، تصویرهای سایهشان از پَر سیاووشان
و صفهای شقایق ، دستهٔ گلگون کفن پوشان
و صفهای صنوبر – که سیاهی میزند اوراقشان –
خیل ِ عزادارن و خاموشان
و گلها و درختانی که شاید نامهاشان نیز
به دشت ِ لوحهای ، باغ ِ کتابی نیست
و بی نامان ِ زیباروی و خاموشی
که – از بس ناز – با مرغان ِ جنگل نیزْشان هرگز خطابی نیست
الا دریاب – میگفتم به دل – دریاب !
تو عمری در کویر خشک سر کرده
اگر جویی همان است این ، همان دل خواسته ى نایاب
شب است و بیشه باران خورده و مهتاب …
شکسته در گلویش هق هق ِ گریه
دلم – دیوانه – اما داستان دیگری میگفت :
- “همان است این و میبینم
کبود ِ بیشه پوشیده ست بر تن آبی ِ مهتاب ِ مینایی
همان است این و میبینم ، شب ِ ترگونه ی روشن
همان افسانه و افسون رویایى
شب ِ پاک ِ اهورایی
تجلی کرده با زیباترین جلوه
شکوه ِ جاودانه روح زیبایی
همان است این و میبینم ، ولی افسوس !!! ...”
من این آزرده جان را میشناسم خوب
درین جادو شب ِ پوشیده از برگ ِ گل ِ کوکب
دلم – دیوانه – بودن با ترا میخواست
سروش آوازها میخوانْد ، مسحور ِ شکوه ِ شب
ولی مسکین دلم ، انگشت خاموشی نِهان بر لب ،
شنودن با تو را میخواست !
-“خوشا ، آن نازنین شبها
که ما در بیشههای سبز گیلان میخرامیدیم
و جادوی طبیعت را در افسون ِ شب ِ جنگل
به زیباتر جمال و جلوه میدیدیم
و اما بی خبر بودیم ، با شور شباب و روشنای عشق
که این چندم شب است از ماه ؟
و پیش از نیمْ شب یا بعد از آن خواهد دمید از کوه ؟
و خواهد بود
طلوعش با غروب زهره ، یا ظهر زحل همراه ؟
چرا که در دل ما آفتاب بی زوالی روز و شب میتافت
و در ما بود و گرد ِ ما
طواف ِ کهکشانها و مدار ِ اختران روشن ِ هر شب
و از ما و برای ما
طلوع ِ طلعت ِ روشنترین کوکب
خوشا آن نازنین شبها
و آن شبگردی و شب زنده داریهای دور از خستگی تا صبح
و آن شاباش و گهگاهی نثار ِ ابرهای عابر ِ خاموش
و گلباران ِ کوکبهاو کوکبها و کوکبها !!! ... ”
دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان
زیبا! نگاهم کن، نگاه تو امان است
خورشید چشمانت مرا هم سایبان است
ای عصمتِ خلوت نشینِ باستانی!
آغاز تو، آغاز تکوینِ جهان است
زیبا! ببین من خانه ای دارم پر از مِهر
فرشم زمین و سقفِ خانه آسمان است
می آیی از آن دورها تا خانه ی من؟
تا خانه ای که بی تو همرنگِ خزان است؟!
اینک ببین در جست وجویِ ردّ پایت
ایلِ نگاهم کاروان در کاروان است
زیبایِ من، همزاد! ای عشقِ همیشه
تنهایی من چون نگاهت بیکران است....
دکتریدالله گودرزی