برای چه زیباست؟...
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...........
من درد مشترکم مرا فریاد کن.
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره باکهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه ی لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرود هارا
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند.
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
آیدا نازنین خوب خودم.
ساعت چهار یا چهارونیم است.هواداردشیری رنگ می شود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاریهای فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید کارکنم. کاری که متاسفانه برای خوشبختی من و تو نیست.برای رسالت خودم هم نیست.برای انجام وظیفه هم نیست: برای هیچ چیز نیست. برای تمام کردن احمد توست .برای آن است دیگر_به قول خودت_چیزی ازاحمد برای تو باقی نگذارد.
اما... بگذارباشد.اینها هم تمام می شود.بالاخره فردا مال ماست.
مال من و تو باهم مال آیدا و احمدباهم ...
بالاخره خواهد آمد.آن شبهایی که تاصبح درکنارتو بیدار بمانم.سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که درکنارت چقدرخوشبختم.
چقدرتورا دوست دارم .چه قدر به نفس تو درکنارم احتیاج دارم چه قدر حرف دارم که با تو بگویم افسوس همه حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی(امروزخسته هستی)یا (چه عجب امروزشادی؟)و من به تو بگویم که : (دیگر کی می توانم ببینمت؟)و یا :تو بگویی :(می خواهم بروم.من که باشم به کارت نمی رسی.)من بگویم :(دیوانه زنجیری حالا چند دقیقه دیگربشین.)وهمین _همین و تمام آن حرفها و شعرها و سرودها یی که درروح من زبانه می کشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می اندازد :
وحشت ازاینکه رفته رفته تو از این دیدارها و حرفها سرانجام ازعشقی که محیط خودش را پیدا نمیکند تا پرو و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب یا بهتربگویم سحر از تصور این چنین فاجعه ای به خود لرزیدم کارم راگذاشتم که این چند سطررا برایت بنویسم .
آیدای من این پرنده دراین قفس تنگ نمی خواند.اگرمی بینی خفه و لال و خاموش است به این جهت است... بگذار فضا و محیط خودش راپیدا کند تا ببینی که چه گونه درتاریک ترین شبها آفتابی ترین روزها را خواهد خواند.
به من بنویس تا هردم و هرلحظه بتوانم آنرا بشنوم:
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که می دانی این سکوت و ابتذال زاییده زندگی دراین زندانی است که مال مانیست .که خانه ی ما نیست. که شایسته مانیست . به من بنویس که تو هم درانتظار سحری هستی که پرنده عشق ما درآن آواز خواهد خواند.
29 شهریور 42 -احمد تو
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
دیروز است انگاری.
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
نفس
کوچک باد بود و حریر نازک مهتاب بود و فواره و باغ بود ٭ و شب نیمه ی
چارمین بود که عروس تازه به باغ مهتاب زده فرودآمد از سرا گام زنان ٭ اندیش
ناک از حرارتی تازه که با رگ های کبود پستان اش می گذشت ٭ و این خود به تب
سنگین خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره می برد ٭ و در چشم های اش
که به سبزه و مهتاب می نگریست نگاه شرم بود از احساس عطشی نوشناخت که در
لمبرهای اش می سوخت ٭ و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرآبی ی
جاودانه ی علف، که سرسبزی ی صحرا را مایه به دست می دهد ٭ و شرم ناک خاطره
یی لغزان و گریزان و دیربه دست بود از آن چه با تن او رفت میان اوــبیگانه
با ماجراــ و بیگانه مردی چنان تند، که با راه های تن اش آن گونه چالاک
یگانه بود ٭ و بدان گونه آزمند براندام خفته ی او دست می سود ٭ و جنبش اش
به نسیمی می مانست از بوی علف های آفتاب خورده پر، که پرده های شکوفه را به
زیر می افکند تا دانه ی نارس آشکاره شود.
نفس کوچک باد بود و حریر نازک مهتاب بود ٭ و فواره ی باغ بود که با حرکت بازوهای نازک اش بر آب گیر خرد می رقصید.
و عروس تازه بر پهنه ی چمن بخفت، در شب نیمه ی چارمین.
و
در آن دم، من در برگچه های نورسته بودم ٭ یا در نسیم لغزان ٭ و ای بسا که
در آب های ژرف ٭ و نفس بادی که شکوفه ی کوچک را بر درخت ستبر می جنباند در
من ناله می کرد ٭ و چشمه های روشن باران در من می گریست.
نفس
کوچک باد بود و حریر نازک مهتاب بود و فواره ی باغ بود ٭ و عروس تازه که
در شب نیمه ی چارمین بر بستر علف های نورسته خفته بود با آتشی در نهادش، از
احساس مردی در کنار خویش بر خود بلرزید.
و من برگ و برکه نبودم ٭ نه باد و نه باران ٭ ای روح گیاهی! تن من زندان تو بود.
و
عروس تازه، پیش از آن که لبان پدرم را بر لبان خود احساس کند از روح درخت و
باد و برکه بارگرفت، در شب نیمه ی چارمین ٭ و من شهری بی برگ و باد را
زندان خود کردم بی آن که خاطره ی باد و برگ از من بگریزد.
چون
زاده شدم چشمان ام به دو برگ نارون می مانست، رگان ام به ساقه ی نیلوفر،
دستان ام به پنجه ی افرا ٭ و روحی لغزنده به سان باد و برکه، به گونه ی
باران.
و
چندان که نارون پیر از غضب رعد به خاک افتاد دردی جان گزا چونان فریاد مرگ
در من شکست ٭ و من، ای طبیعت مشقت آلوده، ای پدر! فرزند تو بودم.
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
مرگ را دیده ام من
در دیدا ری غمناک،من مرگ را به دست
سوده ام
من مرگ را زیسته ام،
با آوازی غمناک
غمناک،
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ
از تپش باز می ماند
و شمعی- که به رهگذار باد-
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند،-
خوشا آن دم که زن وار
با شاد ترین نیاز تنم به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز ماند
و نگاه
جشم
به خالی های جاودانه
بر دو خته
و تن
عاطل!
دردا
دردا که مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن
ساعت است،
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه
بازش یابی،
نه لیموی پر آبی که می مکی
تا آنچه به دور افکندنیاست
تفاله ای بیش
نباشد:
تجربه ئی است
غم انگیز
غم انگیز
به سال ها و به سال ها و به سال ها…
وقتی که گرداگرد ترا مردگانی زیبا فرا گرفته اند
یا محتضرانی آشنا
-که ترا بدنشان بسته اند
با زنجیرهای رسمی شناسنامه ها
و اوراق هویت
و کاغذهائی
که از بسیاری تمبرها و مهرها
و
مرکبی که به خوردشان رفته است
سنگین شده اند،-
وقتی که به پیرامن تو
چانه ها
دمی از جنبش باز نمی ماند
بی آن که از تمامی صدا ها
یک صدا
آشنای تو باشد،-
وقتی که دردها
ازحسادت های حقیر
بر نمی گذرد
و پرسش ها همه
در محور روده ها هست…
آری ،مرگ
انتظاری خوف انگیز است؛
انتظاری
که بی رحمانه به طول می انجامد
مسخی است دردناک
که مسیح را
شمشیر به کف می گذارد
در کوچه هائی شایعه،
تا به دفاع از عصمت مادر خویش
بر خیزید،
و بودا را
با فریاد های شوق و شور هلهله ها
تا به لباس مقدس
سربازی در آید،
یا دیوژن را
با یقه شکسته و کفش برقی،
تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند
در ضیافت شام اسکندر
***
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک،
وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
بیآنکه دیده بیند،
در باغ
احساس میتوان کرد
در طرح ِ پیچپیچ ِ مخالفسرای باد
یاءس ِ موقرانهی برگی که
نه
تو را از حسرت های خویش بر نتراشیده ام:
پارینه تر از سنگ
ترد تر از ساقه تازه روی یکی علف.
تو را از خشم خویش بر نکشیده ام:
ناتوانی خِرد
از برآمدن.
گر کشیدن
در مجمر بی تابی.
تو را به وزنه اندوه خویش بر نسخته ام:
پرّ کاهی
در کفّه حرمان،
کوه
در سنجش بیهودگی.
تو را برگزیدهام
رَغمار غم بیداد.
گفتی دوستت می دارم
و قاعده دیگر شد.
کفایت مکن ای فرمان «شدن»
مکرر شو
مکرر شو!
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
همه
لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق! آی عشق!
چهره آبی ات پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق! آی عشق!
چهره سرخ ات پیدا نیست
غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وهن
دنج رهایی
بر گریز حضور
سیاهی بر آرامش آبی
و سبزه برگچه بر ارغوان
آی عشق! آی عشق!
رنگ آشنایت
پیدا نیست!
احمد شاملو
از: ابراهیم در آتش