چشمهایت،
چشم هایت، چشمهایت
چه در زندان
چه در مریضخانه
به دیدارم بیا
چشمهایت،
چشمهایت، چشمهایت
سرشار از آفتاباند،
آنسان که کشتزارانِ آنتالیا
در صبحگاهانِ اواخر ماه می.
چشمهایت،
چشمهایت، چشمهایت
در برابرم بارها باریدند
خالی شدند
چون چشمهایِ درشتِ آن کودکِ شش ماهه
اما یک روز هم بیآفتاب نماندند.
چشم هایت،
چشم هایت، چشمهایت
بگذار خمار آلوده و
خوشبخت بنگرند،
و تا آنجا که باور دارند
دلبستگی انسان را
به دنیا بنگرند
که چگونه افسانه میشوند
و زبان به زبان میچرخند.
چشمهایت،
چشمهایت، چشمهایت
بلوط زارانِ «بورسا*»اند... در خزان
برگهای درختانند
بعد از باران تابستان
و در هر فصل و
هر ساعت... استانبولاند.
چشمهایت،
چشم هایت، چشمهایت
روزی خواهد رسید
محبوبم!
روزی فرا خواهد رسید
که انسانها
با چشمهایت، یکدیگر را
خواهند نگریست
با چشمهای تو
خواهند نگریست.
ترجمه:حامد رحمتی
دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان