دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com
دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند-شهریار-دکلمه رضا پیربادیان

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
همتم تا می رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند
چشمه سار طبع من دیگر نمی جوشد ولی
جویبار اشکم آهنگ روانی می کند
بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند
ما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند
نای ما خامش ولی این زهره ی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می کند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی می کند
سال ها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می کند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند
بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران می رسد با من خزانی می کند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
هر چه گردون می کند با ما نهانی می کند
دور اکبر خوانی ما طی شد اکنون یک دهن
از اجل بشنو که با ما شمر خوانی می کند
می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می کند
شهریارا گو دل ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی می کند






شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


دانلود دکلمه


از زندگانی ام گله دارد جوانی ام - شهریار -دکلمه رضا پیربادیان


از زندگانی ام گله دارد جوانی ام -
شرمنده جوانی از این زندگانی ام
دور از کنار مادر و یاران مهربان -
زال زمانه کشت به نا مهربانی ام
گیرم که آب ودانه دریغم نداشتند -
چون می کنند با غم بی همزبانی ام
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق -
داده نوید زندگی جاودانی ام
گوش زمین به ناله من نیست آشنا -
من طایر شکسته پر آسمانی ام...
دارم هوای صحبت یاران رفته را -
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
گفتی درآتشم بنشانی ولی چه سود -
بر خاستی که بر سر آتش نشانی ام





شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان




گاهی گر از ملال محبت برانمت-شهریار -دکلمه رضا پیربادیان


گاهی گر از ملال محبت برانمت
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت

چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت

سرو بلند من که به دادم نمی رسی
دستم اگر رسد به خدا می رسانمت

پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تنی نیستی که جان دهم و وارهانمت

دست نوازشی به سر و گوش من بکش
سازی شدم که شور و نوایی بخوانمت

چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه می چرانمت

لبخند کن معاوضه با جان شهریار

تا من به شوق این دهم و آن ستانمت





شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

آمدی جانم به قربانت-شهریار-دکلمه رضا پیربادیان

     
  آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بى وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا؟

نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر مى خواستی, حالا چرا؟

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توأم, فردا چرا؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود لالا چرا؟

آسمان چون شمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمى پاشد زهم دنیا چرا؟

شهریارا بی حبیب خود نمى کردی سفر
این سفر راه قیامت مى روی تنها چرا؟ 




شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


شنیدن بازخوانی دکلمه با صدای رضا پیربادیان

 

ای که از کلک هنر-شهریار-دکلمه رضا پیربادیان



ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی

حیف باشد مه من کاینهمه از مهر جدایی

گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی

«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن بهه که ببندی و نپایی»

 

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم

وین نداند که من از بهر عشق تو زادم

نغمهء بلبل شیراز نرفته است زیادم

«دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم

باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی»

 

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه

مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه

پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه

« ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی»

 

تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت

عمر، بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت

«عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»

 

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان

کس  درین شهر ندارد سر تیمار غریبان

نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان

«حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان

این توانم که بیایم سر کویت بگدایی»

 

گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان

چون نگارین خطِ تذهیب بدیباچه قرآن

ای لبت آیت رحمت دهنت نفطه ایمان

«آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی»

 

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم

همه چون نی بفغان آیم و چون چنگ بمویم

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم

«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»

 

چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن

دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن

نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن

«شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن

تا که همسایه نداند که تو در خانهء مایی»

 

سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان

که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان

بشب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان

«کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان

پرتو روی تو گوید که تو در خانهء مایی»

 

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند

دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند

جلوه کن جلوه که خورشید بخلوت ننشیند

«پرده بردار که بیگانه خود آن روی نه بیند

تو بزرگی و در آئینهء کوچک ننمایی»

 

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد

نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد

شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد

«سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد

که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی»




شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان