تهران برای زندگی من هرگز انار سرخ ندارد
باید کسی به عاطفه تو در این زمین درخت بکارد
تهرانِ هم ترانه ی زندان، تهران خالی از تب انسان
تهرانِ پایتخت بجز تو دیگر مگر چه جاذبه دارد؟
تهران برای من برهوتی پوشیده از سفیدی برف است
باشد که ردپای تو اینجا همراه خود بهار بیارد
هر شب میان ماندن و رفتن راهی بغیر خواب ندارم
کی می شود که خواب مرا به آغوش گرم تو بسپارد؟
من فکر می کنم که در این شهر، عشق تو شاهراه نجات است
پیش از شبی که خاک بخواهد در سینه اش مرا بفشارد
اما چگونه با تو بگویم ... بگذار صادقانه بگویم
می ترسم اینکه عشق تو بین سیمان و دود تاب نیارد
این دود سرفه های مرا از سینه ام به شهر کشانده
این سرفه های شهر نشینی به فلسفه نیاز ندارد
شاید اگر که عشق تو با آن، ابری که مانده در تب باران
همدم شود دوباره تواند باران به این دیار بیارد
شاید که ابر حادثه باشد! شاید که عشق معجزه باشد
باران فقط به حکم غریزه بی چشمداشت باز ببارد
آنگاه در تلاطم باران، از انتهای پیچ خیابان
می آیی و دوباره در این خاک عشق ات انار بار می آرد
نماز باران خواندم
اما تو
پسر خوب بابونه ها !
معجزه ی زمین بودی
به وقت گندمزار
میان هلهله ی باد
عصر خورشید
زلف افشانده بر سینه ی دشت
آبی ... سبز...طلایی
انگشت اشاره ات را گذاشتی روی مرگ
لبخندت
یک سطر از بهار بود
گفتی مرگ را از آن سو بخوان
گرم می شود!
بازی خوب و قشنگی داشتیم
قبل ازآن که دیوارهای صوتی بشکنند
وتو را بشکنند
تا با آن دوچرخه
یورتمه بروی
شیهه بکشی :
" ایران ! ایران ! ایران
رگبار مسلسل ها
ایران ! ایران ! ایران
مشته شده بر ایوان "
ومادرت برای همسایگان
از دخترکی بگوید با موهایی خرمایی
که تو پیدایش کرده بودی
زیر خروار خروار خاک
کنار نخل حیاطشان
که دیگر سرنداشت
تو سرد شدی
اسب شدی
هر روزرکاب زدی
تمامی تن آن کوچه را
شیهه کشیدی :
" ایران! ایران! ایران! "
دختررؤیاهایت
_ ایرانت ـ
دل به مر گ سپرده بود
بی هیچ گرمایی.
پسرخوب بابونه ها !
نمازباران خواند ه ام
اما تو
معجزه ی زمینی
به وقت گندمزارها
میان هلهله ی باد...
(فاطمه محسن زاده )
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
عشق یعنی می توان پروانه بود
یک نگاه ساده را دیوانه بود
عشق یعنی یک سبد یاس سپید
نسترن هایی که دستان تو چید
عشق یعنی باور رنگین کمان
پرگرفتن در میان آسمان
عشق یعنی ما شدن یعنی خروج
قله این زندگی یعنی عروج
عشق یعنی عالمی حرف و سکوت
یک دل بشکسته هنگام قنوت
عشق یعنی یک قدم آنسوی من
روحی اندر کالبدهای دو تن
عشق یعنی عهد بستن با خدا
تا نگردیم از کنار هم جدا
عشق یعنی مثل شمعی سوختن
چشم بر پروانه خود دوختن
عشق یعنی سادگی یعنی صفا
مخلص و یک دل شدن یعنی وفا
عاشقی تنها نیاز وناز نیست
راه این وادی به هر کس باز نیست
عاشقی چون عاشقی بی خویش باش
فکر ایمانت مکن، بی کیش باش
احمدرضا زارعی
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
نه
تو را از حسرت های خویش بر نتراشیده ام:
پارینه تر از سنگ
ترد تر از ساقه تازه روی یکی علف.
تو را از خشم خویش بر نکشیده ام:
ناتوانی خِرد
از برآمدن.
گر کشیدن
در مجمر بی تابی.
تو را به وزنه اندوه خویش بر نسخته ام:
پرّ کاهی
در کفّه حرمان،
کوه
در سنجش بیهودگی.
تو را برگزیدهام
رَغمار غم بیداد.
گفتی دوستت می دارم
و قاعده دیگر شد.
کفایت مکن ای فرمان «شدن»
مکرر شو
مکرر شو!
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
این روزها که میگذرد، جور دیگرم
دیگر خیال و فکر تو افتاده از سرم
دیگر دلم برای تو پرپر نمیزند
دیگر کلاغ رفته به جلد کبوترم
دیگر خودم برای خودم شام میپزم
دیگر خودم برای خودم هدیه میخرم
دیگر بلد شدم که خداحافظی کنم
دیگر بلد شدم که بهانه نیاورم
اسمت چه بود؟ آه از این پرتی حواس
این روزها من اسم کسی را نمیبرم
این روزها شبیه «رضا»های سابقم
هر چند بدترم ولی از قبل بهترم
من شعر مینویسم و سیگار میکشم
تو دود میشوی و من از خواب میپرم
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
پروانهها در پیله دنیا را نمیفهمند
تقویمها روز مبادا را نمیفهمند
دریا برای مردم صحرانشین دریاست
ساحلنشینان قدر دریا را نمیفهمند
مثل همه، ما هم خیال زندگی داریم
اما نمیدانم چرا ما را نمیفهمند
هر روز سیبی در مسیر آب میآید
دیگر نیا این شهر معنا را نمیفهمند
این مردمان مانند اهل کوفه میمانند
اندازه یک چاه مولا را نمیفهمند
اینجا سه سال پیش دستِ دارمان دادند
این قوم، درد اینجاست؛ اینجا را نمیفهمند
فرسنگها از قیل و قال عاشقی دورند
هند و سمرقند و بخارا را نمیفهمند
چاقو بهدست مردم هشیار افتاده
دیدار یوسف با زلیخا را نمیفهمند
از روز اول با تو در پرواز دانستم
پروانهها در پیله دنیا را نمیفهمند
با درودی پاک،می آغازم این پیغام
روزگارت بی که با من بگذرد خوش باد
ای طلایی رنگ
ای ترا چشمان من دل تنگ
راستی من از کدامین راز با تو پرده بر گیرم؟
منکه چونان کودکی دلباخته بازیچه اش را بی تو غمگینم
تو بدانی آسمان دیدگانم را نه ابری جز به رویای تو آکنده چه خواهی کرد؟
قلبت آیا مهر با من هیچ خواهد داشت؟!
چشمت آیا راست با من هیچ خواهد گفت؟!
کاش با من مهربان بودی
ای طلایی رنگ ای تورا چشمان من دلتنگ
زندگی را با ترنمهای رنگین نگاهت بسته میبندم
با من آن رامشگران را آشتی فرمای
تک درختی دور و تنها مانده ام ای باد کولی پای
با من از گلگشت زرین بهاران مژدگانی ده
من تورا بانوی قصر پر شکوه عشق خواهم کرد
ای طلایی رنگ
ای تورا چشمان من دلتنگ
عشق همچون هیمه ای افسرده اما گرم
با نیفسرده فروغی زیر خاک
انتظار کنده های خشکتر را میکشد بیتاب
یک نفس ای باد کولی پای
دامن پر چین و مهر افزای خود بگشای
تا که آن را پر زبار شعله های عشق گردانیم
من سطبر شانه هایم را به خرمن های آتش وام خواهم داد
ای طلایی رنگ
ای تورا چشمان من دلتنگ
من غرور بس گرانم را که بر نیلی غبار آسمانها میتکاند بال
چون شکسته پر عقابی پیر
در حصار چشمهایت بنده ی لبخنده ای کردم
من نگاه مهربانم را که از اعماق قلبم ریشه میگیرد
شادمانه تا به صبح انتظارت میدوانم گرم
تا کدامین پنجه بگشاید قبای صبح آن دیدار
عشق من ، تا نامه ای دیگر خداحافظ