دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com
دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com

چگونه فکر می کنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟-نزار قبانی-دکلمه رضا پیربادیان

چگونه فکر می کنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟
تو که قطره بارانی بر پیراهنم
دکمه طلایی بر آستینم
کتاب کوچکی در دستانم
و زخم کهنه ای بر گوشه ی لبم
مردم از عطر لباسم می فهمند
که معشوقم تویی
از عطر تنم می فهمند که با من بوده ای
از بازوی به خواب رفته ام می فهمند

که زیر سر تو بوده است...





شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

چرا تنها تو؟-نزار قبانی -دکلمه رضا پیربادیان

چرا تو؟

چرا تنها تو؟

چرا تنها تو از میان زنان

هندسه حیات مرا در هم می ریزی

پا برهنه به جهان کوچکم وارد می شوی

در را می بندی و من

اعتراضی نمی کنم؟

چرا تنها تورا دوست می دارم و می خواهم؟

می گذارم بر مژه هایم بنشینی و

ورق بازی کنی

و اعتراضی نمی کنم؟

چرا زمان را خط باطل می زنی و

هر حرکتی را به سکون وا می داری؟

تمام زنان را می کشی در درون من

و اعتراضی نمی کنم!

چرا از میان تمامی زنان

کلید شهر مطلایم را به تو می دهم؟

شهری که دروازه هایش

بر هر ماجراجویی بسته است

و هیچ زنی

پرچمی سفید را بر برج هایش ندیده!

به سربازان دستور می دهم

با مارش به استقبالت بیایند

و مقابل چشم تمام ساکنان

در میان آوای ناقوس ها با تو عهد می بندم!

شاه زاده ی تمام زندگی من!

ترجمه یغما گلرویی






دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان

هیچوقت تـــــو را تــــرک نمیکنم-عباس معروفی-دکلمه رضا پیربادیان

هیچ ‌وقت تو را ترک نمی‌ کنم
حتی اگر
توی این دنیا نباشم
بانوی من
هر وقت
به دوست داشتن فکر می ‌کنم
ابدیت
و تمامی شب‌ ها
با نام تو
بر سینه‌ ام
سنجاق می ‌شود
می‌ دانی؟
می‌ دانی از وقتی دل بسته ‌ات شده ‌ام
همه جا
بوی پرتقال و بهشت می‌ دهد؟
هر چه می ‌کنم
چهار خط برای تو بنویسم
می‌ بینم واژه ‌ها
خاک بر سر شده ‌اند
هر چه می ‌کنم
چهار قدم بیایم
تا به دست ‌هات برسم
زانوهام می‌ خمد.
نه این ‌که فکر کنی خسته ‌ام
نه این ‌که تاب راه رفتن نداشته باشم
نه!
تا آخرش همین است
نگاهت

به لرزه ‌ام می ‌اندازد



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

چند شعر از نزار قبانی-دکلمه رضا پیربادیان

هر وقت تو را می بینم
از شعرهایم ناامید می شوم
فکر وقتی با تو هستم
تو زیبایی... زیباییت آن قدر است
که وقتی به آن فکر می کنم
زبان می خشکد
کلمات له له می زنند
و مفردات شعر...
از تشنگی نجاتم بده
کمتر زیبا باش
تا شاعر شوم
معمولی باش
سرمه بکش،عطر بزن،حامله شو،بزا
مثل همه زنان باش!
تا با کلمات تا با زبان آشتی کنم .



-----------------------

در نامه ی آخر نوشته بودی
جنگ را بمن باخته ای!
تو جنگ نکردی تا ببازی!
خانم دن کیشوت!
در خواب به آسیابهای بادی حمله ور شدی
با باد جنگیدی!
بی که حتا یک ناخن مطلایت ترک بردارد
تاری از گیس بلندت کم شود،
یا قطره ای خون بر سفیدی پیراهنت شتک زند!
چه جنگی؟
تو با یک مرد نجنگیده ای!
نه لمس کرده یی بازو و سینه ی مردی حقیقی را،
نه با عرق یک مرد غسل کرده ای!
تو سازنده ی مردان اسبان کاغذی بودی!
با عشق رفاقتی کاغذی!
دن کیشوت کوچک!
بیدار شو
و به صورتت آبی بزن
فنجانی شیر بنوش
تا به کاغذی بودن مردانی که دوستشان میداشتی
پی ببری!



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان




عشقت بمن آموخت-نزار قبانی-دکلمه رضا پیربادیان

عشقت‌ اندوه‌ را به‌ من‌ آموخت‌
وَ من‌ قرن‌ها در انتظارِ زنی‌ بودم‌ که‌ اندوهگینم‌ سازَد!
زنی‌ که‌ میان‌ِ بازوانش‌ چونان‌ گُنجشکی‌ بگریم‌ُ
او تکه‌ تکه‌هایم‌ را چون‌ پاره‌های‌ بلوری‌ شکسته‌ گِرد آوَرَد!

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ خانه‌اَم‌ را تَرک‌ کنم‌،
در پیاده‌روها پرسه‌ زَنَم‌ُ
چهره‌اَت‌ را در قطرات‌ِ باران‌ُ نورِ چراغ‌ِ ماشین‌ها بجویم‌!
ردِ لباس‌هایت‌ را در لباس‌ِ غریبه‌ها بگیرم‌ُ
تصویرِ تو را در تابلوهای‌ تبلیغاتی‌ جُست‌ُجو کنم‌!

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌، که‌ ساعت‌ها در پِی‌ِ گیسوان‌ِ تو بگردم‌...
ـ گیسوانی‌ که‌ دختران‌ِ کولی‌ در حسرت‌ِ آن‌ می‌سوزند! ـ
در پِی‌ِ چهره‌ وُ صدایی‌
که‌ تمام‌ِ چهره‌ها وُ صداهاست‌!

عشقت‌ مَرا به‌ شهرِ اندوه‌ بُرد! ـ بانوی‌ من‌! ـ
وَ من‌ از آن‌ پیش‌تر هرگز به‌ آن‌ شهر نرفته‌ بودم‌!
نمی‌دانستم‌ اشک‌ها کسی‌ هستند
وَ انسان‌ ـ بی‌اندوه‌ ـ تنها سایه‌یی‌ از انسان‌ است‌!

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ چونان‌ پسرکی‌ رفتار کنم‌:
چهره‌اَت‌ را با گچ‌ بر دیوارها نقّاشی‌ کنم‌،
بَر بادبان‌ِ زورق‌ِ ماهی‌گیران‌ُ
بر ناقوس‌ُ صلیب‌ِ کلیساها...

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ عشق‌، زمان‌ را دگرگون‌ می‌کند!
وَ آن‌هنگام‌ که‌ عاشق‌ می‌شَوَم‌ زمین‌ از گردش‌ باز می‌ایستد!
عشقت‌ بی‌دلیلی‌ها را به‌ من‌ آموخت‌!

پَس‌ من‌ افسانه‌های‌ کودکان‌ را خواندم‌
وَ در قلعه‌ی‌ قصّه‌ها قدم‌ نهادم‌ُ
به‌ رؤیا دیدم‌ دخترِ شاه‌ِ پریان‌ از آن‌ِ من‌ است‌!
با چشم‌هایش‌، صاف‌تر از آب‌ِ یک‌ دریاچه‌!
لب‌هایش‌، خواستنی‌تر از شکوفه‌های‌ اَنار...

به‌ رؤیا دیدم‌ که‌ او را دُزدیده‌اَم‌ هم‌ْچون‌ یک‌ شوالیه‌
وَ گردن‌ْبندی‌ از مرواریدُ مرجانش‌ پیشکش‌ کرده‌اَم‌!
عشقت‌ جنون‌ را به‌ من‌ آموخت‌
وَ گُذران‌ِ زنده‌گی‌ بی‌آمدن‌ِ دخترِ شاه‌ِ پریان‌ را!

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ تو را در همه‌ چیزی‌ جست‌ُجو کنم‌
وَ دوست‌ بدارم‌ درخت‌ِ عریان‌ِ زمستان‌ را،
برگ‌های‌ خشک‌ِ خزان‌ را وُ باد را وُ باران‌ را
وَ کافه‌ی‌ کوچکی‌ را که‌ عصرها در آن‌ قهوه‌ می‌نوشیدیم‌!



ترجمه یغما گلروویی



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

تا آخرش همین است-نزار قبانی-دکلمه رضا پیربادیان


هیچ‌وقت تو را ترک نمی‌کنم
حتا اگر
توی این دنیا نباشم

بانوی من
هر وقت
به دوست داشتن فکر می‌کنم
ابدیت
و تمامی شب‌ها
با نام تو
بر سینه‌ام
سنجاق می‌شود

می‌دانی ؟
می‌دانی از وقتی دلبسته‌ات شده‌ام
همه جا
بوی پرتقال و بهشت می‌دهد ؟

هرچه می‌کنم
چهار خط برای تو بنویسم
می‌بینم واژه‌ها
خاک بر سر شده‌اند
هرچه می‌کنم
چهار قدم بیایم
تا به دست‌هات برسم
زانوهام می‌خمد.
نه این‌که فکر کنی خسته‌ام
نه این‌که تاب راه رفتن نداشته باشم
نه.
تا آخرش همین است
نگاهت
به لرزه‌ام می‌اندازد



نزار قبانی




شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان