در نــظـــربـازی مــا بــیــخـــبـران حـیـرانـنـد
من چُنـیـنـم که نـمـودم،دگـر ایـشان دانـنـد
عاقـلان نـقـطـه ی پـرگـار وجـودنـد ، ولـــی
عشـق دانـد که در ایـن دایـره سـرگـردانـنـد
جـلوه گاه رخ او دیـده ی من تـنـها نـیـسـت
مـاه و خـورشیـد همیـن آیـنـه می گردانـنـد
عهـد ما با لـب شیـریـن دهنان بـست خـدا
مـا هـمـه بـنـده و ایـن قـوم خـداونــدانــنــد
مـفـلسـانـیـم و هـوای می و مطـرب داریـم
آه اگـر خرقـه ی پـشمین به گـرو نستـانـنـد
وصل خورشید به شب پـرّه ی اعمی نرسد
کـه در آن آیـنــه صـاحـب نـظــران حـیـرانـنـد
لاف عـشـق و گلـه از یـار ! زهـی لاف دروغ
عـشـقـبـازان چـنـیـن مـستـحـق هـجـرانـنـد
مـگـرم چـشـم سـیـاه تـو بـیـامـوزد کــــــــار
ورنه مستوری و مستی همه کس نتـوانـنـد
گـر بـه نـزهـتـگـه ارواح بـــــــرد بـوی تــو بـاد
عقل و جان گوهر هستی به نـثار افشانـنـد
زاهـد ار رنــدی حـافـظ نـکنـد فهم چه شد ؟
دیــو بـگـریـزد از آن قــوم کـه قـرآن خـوانـنـد
گـر شـونـد آگـه از انـدیـشه ی مـا مغبچگان
بعد از این خرقه ی صوفی به گرو نستانـنـد
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم، زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی، نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی، نمیدانی مگر دردم
نه راهست این که بگذاری مرا در خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن، بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی، به گیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم، دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی، نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ، برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم، چه باک از خصم دمسردم
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم؟
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سرکویت
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
این قدر دانم که از شعر ترش خون میچکید
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافروز که از سرو کنی آزادم
شمع بر جمع مشو ور نه بسوزی مارا
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
در نــظـــربـازی مــا بــیــخـــبـران حـیـرانـنـد
من چُنـیـنـم که نـمـودم،دگـر ایـشان دانـنـد
عاقـلان نـقـطـه ی پـرگـار وجـودنـد ، ولـــی
عشـق دانـد که در ایـن دایـره سـرگـردانـنـد
جـلوه گاه رخ او دیـده ی من تـنـها نـیـسـت
مـاه و خـورشیـد همیـن آیـنـه می گردانـنـد
عهـد ما با لـب شیـریـن دهنان بـست خـدا
مـا هـمـه بـنـده و ایـن قـوم خـداونــدانــنــد
مـفـلسـانـیـم و هـوای می و مطـرب داریـم
آه اگـر خرقـه ی پـشمین به گـرو نستـانـنـد
وصل خورشید به شب پـرّه ی اعمی نرسد
کـه در آن آیـنــه صـاحـب نـظــران حـیـرانـنـد
لاف عـشـق و گلـه از یـار ! زهـی لاف دروغ
عـشـقـبـازان چـنـیـن مـستـحـق هـجـرانـنـد
مـگـرم چـشـم سـیـاه تـو بـیـامـوزد کــــــــار
ورنه مستوری و مستی همه کس نتـوانـنـد
گـر بـه نـزهـتـگـه ارواح بـــــــرد بـوی تــو بـاد
عقل و جان گوهر هستی به نـثار افشانـنـد
زاهـد ار رنــدی حـافـظ نـکنـد فهم چه شد ؟
دیــو بـگـریـزد از آن قــوم کـه قـرآن خـوانـنـد
گـر شـونـد آگـه از انـدیـشه ی مـا مغبچگان
بعد از این خرقه ی صوفی به گرو نستانـنـد
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان