دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com
دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com

قاصدک-اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی

 

انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند

 

قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب

 

قاصدک
هان،
ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی

 

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

 

قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

پوپکم ! آهوکم ! گرگ هاری شده ام-اخوان-دکلمه رضا پیربادیان

گرگ هاری شده ام

هرزه پوی و دله دو

شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز

می دوم ، برده ز هر باد گرو

چشم های ام چو دو کانون شرار

صف تاریکی شب را شکند

همه بی رحمی و فرمان فرار

گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر

کرده چون شعله ی چشم تو سیاه


تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم

آه ، می ترسم ، آه 

 پوپک ام ! آهوک ام ! 

چه نشستی غافل ؟
 کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی

 پس ازین دره ی ژرف

جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه

 پشت آن قله ی پوشیده ز برف

 نیست چیزی ، خبری

 ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود

جز فریب دگری

 من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک

 بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم

منشین با من ، با من منشین

 تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟

تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من

 چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز

بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست

دردم این نیست ولی

 دردم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتن ام

پوپک ام ! آهوکم

تا جنون فاصله ای نیست از این جا که من ام
مگرم سوی تو راهی باشد

 چون فروغ نگهت

ورنه دیگر به چه کار آیم من

بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت

منشین اما با من ، منشین

تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر

که شراری شده ام

پوپک ام ! آهوکم

گرگ هاری شده ام



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


بازخوانی دکلمه با صدای رضا پیربادیان



سترون -اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان

سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
برآمد ، با نگاهی حیله گر ، با اشکی آویزان .
به دنبالش سیاهی های دیگر آمدند از راه ،
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان .

سیاهی گفت :
ـ" اینک من ، بهین فرزند دریاها ،
شما را ، ای گروه تشنگان ، سیراب خواهم کرد .
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران ،
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد .
بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من ،
ز خورشیدی که دایم می مکد خون و طراوت را .
نبینم ... وای !... این شاخک چه بی جان است
و پژمرده ..."

سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا .
زبر دستی که دایم می مکد خون و طراوت را ،
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می خندید .
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر ،
نگه می کرد غار تیره با خمیازه ی جاوید .

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند :
ـ" دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد "
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده :
ـ" فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد ."

خروش رعد غوغا کرد ، با فریاد غول آسا .
غریو از تشنگان برخاست :
ـ" باران است ... هی !... باران !
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر ..."
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران .

به زیر ناودانها تشنگان ، با چهره های مات ،
فشرده بین کفها کاسه های بی قراری را .
ـ" تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد ..."
ـ" می دانم
تحمل می کنم این حسرت و چشم انتظاری را ..."

ولی باران نیامد ...
-" پس چرا باران نمی آید ؟"
ـ" نمی دانم ، ولی این ابر بارانی ست ،
می دانم ."
ـ" ببار ای ابر بارانی !ببار ای ابر بارانی !
شکایت می کنند از من لبان خشک عطشانم "

ـ" شما را ای گروه تشنگان ! سیراب خواهم کرد "
صدای رعد آمد باز ، با فریاد غول آسا .
ولی باران نیامد ...
ـ" پس چرا باران نمی آید ؟"
سرآمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا .

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند :
ـ" آیا این همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد ؟"
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین :
ـ" فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد ."

مهدی اخوان ثالث،سترون

دفتر زمستان






دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان

شاتقی، زندانی دختر عمو طاووس-مهدی اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان

« زندگی با ماجراهای فراوانش
ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج و در هم باف
ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛
چیست اما ساده تر از این ، که در باطن
تارو پود هیچی و پوچی هم آهنگ است؟
ماجرای زندگی آیا
جز مشقت های شوقی توامان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر،
بسترش بر بعد فرار و مه آلود زمان لغزان
در فضای کشف پوچ ماجراها، چیست؟
من بگویم، یا تو می گویی هیچ جز این نیست؟»
تو بگویی یا نگویی، نشنود او جز صدای خویش
«ماجراها» گوید، اما نقش هر کس را
می نگارد، یا می انگارد
بیش تر با طرح و رنگ ماجرای خویش
شاتقی، زندانی دختر عمو طاووس
فیلسوفی کوچک ست و حرف ها دارد برای خویش
عصر بود و در حیاط کوچک پاییز
در زندان
راه می رفتیم؛
چند تن زندانی با خستگی همگام
چون طواف حاجیان در عید آن کشتار وحشتناک
گرد بر گرد بتی از جنس و رنگش نام
لات و عزی و هبل را از بنی اعمام
دور حوض خالی معصوم
گرد می گشتیم، اما بی هوار و هروله، آرام
اینک آن غمگین بی آزار
شاتقی، زندانی دختر عمو طاووس
داشت با لبخند مجروحی که اغلب بر لبانش بود
و خطوط چهره اش را، گاه
چون نگه جزم و جری می کرد؛
ماجرا می گفت و با ما راه می پیمود
عصر خشکی بود، از یک روز آبانی
بی صدا و از نظر پنهان
لحظه ها، مثل صف موران خواب آلود
با همیشه همعنان می رفت؛ وز هر گام
سکه می زد «دیر شد» بر پولک هر « زود»
راه می رفتیم و با هر گام ما یک لحظه می پژمرد
من خط زنجیر هستی خواره موران را
این چنین احساس می کردم که با ترتیب
در صف نوبت یکا یک خوابشان می برد
و به نوبت هر یکی، تاپای بیرون می نهاد از صف
چون جرقه می پرید از خواب و می افسرد
راست پنداری
هستی و ناچیزی ما بود
که بدین گونه
بود همسان داشت با نابود
و بدینسان تنگ تر می شد فضای روز
باختر چون تون سردی می شد و در آن
آتش دل مرده می افسرد، دود اندود
و بدین سان خوب می شد دید در سیمای هر سکه
و نگاه آفل و غمگین هر لحظه
این که چیزی در فضا می کاست؛
وین که چیزی داشت می افزود
داشت می رفت آتش خورشید؛
داشت می آمد شب چون دود
باز می رفتیم و می کردیم
رفته تا انجام را، آغاز
و دگر ره باز و دیگر بار

باز ... و باز ... و باز




دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان

شب از شب‌های پاییزی‌ست-اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان

شب از شب‌های پاییزی‌ست.
از آن همدرد و با من مهربان شب‌های شک‌آور،
ملول و خسته‌دل، گریان و طولانی.
شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد،
و یا بر بامدام گرید، از من نیز پنهانی.
و اینک (خیره در من مهربان) بینم
که دست سرد و خیس‌ش را
چو بالشتی سیه زیر سرم ـ بالین سوداها ـ گذارد شب
من این می‌گویم و دنباله دارد شب.

خموش و مهربان با من
به‌کردار پرستاری سیه پوشیده پیشاپیش، دل برکنده از بیمار،
نشسته در کنارم، اشک بارد شب.

من این می‌گویم و دنباله دارد شب.



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

من این پاییز در زندان-اخوان-دکلمه رضا پیربادیان


درین زندان، برای خود هوای دیگری دارم

جهان، گو، بی صفا شو ، من صفای دیگری دارم

اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز

درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم

درین شهر ِ پر از جنجال و غوغایی ، از آن شادم

که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم

پسندم مرغ ِ حق را ، لیک با حقگویی و عزلت

من اندر انزوای خود ، نوای دیگری دارم

شنیدم ماجرای هر کسی ، نازم به عشق خود

که شیرین تر ز هر کس ، ماجرای دیگری دارم

اگر روزم پریشان شد ، فدای تاری از زلفش

که هر شب با خیالش خوابهای دیگری دارم

من این زندان به جرم ِ مرد بودن می کشم، ای عشق

خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم

اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است-

- و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم

سزایم نیست این زندان و حرمانهای بعد از آن

جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم

صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم

ولی پاییز را در دل ، عزای دیگری دارم

غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین : پاییز

گه با این فصل ، من سر ّ و صفای دیگری دارم

من این پاییز در زندان ، به یاد باغ و بستانها

سرود ِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم

هزاران را بهاران در فغان آرد ، مرا پاییز

که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم

چو گرید های های ابر ِ خزان ، شب ، بر سر ِ زندان

به کنج ِ دخمه من هم های های دیگری دارم

عجایب شهر ِ پر شوری ست ، این قصر ِ قجر، من نیز

درین شهر ِ عجایب، روستای دیگری دارم

دلم سوزد، سری چون در گریبان ِ غمی بینم

برای هر دلی ، جوش و جلای دیگری دارم

چو بینم موج ِ خون و خشم ِ دلها ، می بَرَم از یاد

که در خون غرقه ، خود خشم آشنای دیگری دارم

چرا ؟ یا چون نباید گفت ؟ گویم ، هر چه باداباد!

که من در کارها چون و چرای دیگری دارم

به جان بیزار ازین عقل ِ زبونم ، ای جنون، گُل کن

که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم

بهایی نیست پیش ِ من نه آن مُس را نه این بَه را

که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم

دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند

حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم

خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد

ولیکن من برای خود ، خدای دیگری دارم

ریا و رشوه نفریبد ، اهورای مرا ، آری

خدای زیرک بی اعتنای ِ دیگری دارم

بسی دیدم " ظلمنا " خوی ِ مسکین " ربنا" گویان

من ما با اهورایم ، دعای دیگری دارم

ز "قانون" عرب درمان مجو ، دریاب اشاراتم

نجات ِ قوم خود را من " شفای " دیگری دارم

بَرَد تا ساحل ِ مقصودت ، از این سهمگین غرقاب

که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم

ز خاک ِ تیره برخیزی ، همه کارت شود چون زر

من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم

تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست ، بینا شو

بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم

همه عالم به زیر خیمه ای ، بر سفره ای ، با هم

جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم

محبت برترین آئین ، رضا عقد است در پیوند

من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم

بهین آزادگر مزدشت میوه ی مزدک و زردشت

که عالم را ز پیغامش رهای ِ دیگری دارم

شعورِ زنده این گوید ، شعار زندگی این است

امید ! اما برای شعر ، رای دیگری دارم

سنایی در جنان نو شد ، به یادم ز آن طهوری می

که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم

سلامم می کند ناصر ، که بیند در سخن امروز

چنین نصرٌ من اللهی لوای دیگری دارم

مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا

فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم

نصیبم لاجرم باشد ، همان آزار و حرمانها

همان نسج است کز آن من قبای دیگیر دارم

سیاست دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود

هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم

سیاست دان نکو داند که زندان و سیاست چیست

اگرچه این بار تهمت ز افترای دیگری دارم

چه باید کرد ؟ سهم این است ، و من هم با سخن باری

زمان را هر زمان ذ َمّ و هجای دیگری دارم

جواب ِ های باشد هوی - می گوید مثل - و این پند

من از کوه ِ جهان با هوی و های دیگری دارم



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

زمستان است -اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

 

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم

 


حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است


من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

اولین دیدار ما بود و شاید آخرین دیدار-اخوان-دکلمه رضا پیربادیان

نماز-اخوان-دکلمه رضا پیربادیان

باغ بود و دره - چشم انداز پر مهتاب،

ذات ها با سایه های خود هم اندازه.

خیره در آفاق و اسرار عزیز شب،

چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب.

نه صدائی جز صدای رازهای شب،

و آب و نرمای نسیم و جیرجیرک ها،

پاسداران حریم خفتگان باغ،

و صدای حیرت بیدار من (من مست بودم، مست)

خاستم از جا

سوی جو رفتم، چه می آمد

آب.

یا نه، چه می رفت، هم زانسانکه حافظ گفت، عمر تو.

با گروهی شرم و بیخویشی وضو کردم.

مست بودم، مست سرشناس، پانشناس، اما لحظه ی پاک و عزیزی بود.

برگکی کندم

از نهال گردوی نزدیک؛

و نگاهم رفته تا بس دور.

شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده.

قبله، گو هر سو که خواهی باش.

با تو دارد گفت و گو شوریده مستی.

- مستم و دانم که هستم من-

ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

چاووشی-احوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان


بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند 
گرفته کولبار زاد ره بر دوش 
فشرده چوبدست خیزران در مشت 
 گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند 
ما هم راه خود را می کنیم آغاز 
سه ره پیداست 
 نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر 
حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر 
 نخستین : راه نوش و راحت و شادی 
 به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی 
 دودیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام 
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام 
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام 
من اینجا بس دلم تنگ است 
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است 

بیا ره توشه برداریم 
قدم در راه بی برگشت بگذاریم 
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست 
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام 
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم 
که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام 
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی 
و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما 
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما 
سوی اینها و آنها نیست 
به سوی پهندشت بی خداوندی ست 
 که با هر جنبش نبضم 
 هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند 
 بهل کاین آسمان پاک 
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد 
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان 
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم 
قدم در راه بگذاریم 
به سوی سرزمینهایی که دیدارش 
بسان شعله ی آتش 
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار 
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار 
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم 
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم 
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار 
 به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار 
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
 هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
 کسی اینجا پیام آورد ؟
 نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه 
مرده ای هم رد پایی نیست 
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ 
ملل و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ 
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر 
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد 
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند 
 جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد 
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها 
پس از گشتی کسالت بار 
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار 
کسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست 
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور 
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
بیا ره توشه برداریم 
قدم در راه بگذاریم 
کجا ؟ هر جا که پیش آید 
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما 
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر 
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود 
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر 
کجا ؟ هر جا که پیش آید 
به آنجایی که می گویند 
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان 
و در آن چشمه هایی هست 
 که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن 
و می نوشد از آن مردی که می گوید 
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی 
کز آن گل کاغذین روید ؟
 به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست 
 که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا 
 نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست 
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست 
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم 
ز سیلی زن ، ز سیلی خور 
وزین تصویر بر دیوار ترسانم 
درین تصویر 
عمر با سوط بی رحم خشایرشا
زند دویانه وار ، اما نه بر دریا 
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من 
به زنده ی تو ، به مرده ی من 
بیا تا راه بسپاریم 
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده 
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست 
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده 
که چونین پاک و پاکیزه ست 
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا 
می اندازیم زورقهای خود را چون گل بادام 
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم 
 که باد شرطه را آغوش بگشایند 
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام 
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین 
من اینجا بس دلم تنگ است 
بیا ره توشه برداریم 
قدم در راه بی فرجام بگذاریم



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان



باز خوانی با صدای رضا پیربادیان