شعر اما می کند رسوا مرا، خب بیشتر
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
و من قرنها
در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان
بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم
را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورَد!
عشقت بدترین
عادات را به من آموخت! بانوی من!
به من آموخت
شبانه هزار بار فال قهوه بگیرم،
دست به دامن
جادو شومُ با فالگیرها بجوشم!
عشقت به من
آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیاده روها
پرسه زنمُ
چهرهات را
در قطرات بارانُ نورِ چراغ ماشینها بجویم!
ردِ لباسهایت
را در لباس غریبهها بگیرمُ
تصویرِ تو را
در تابلوهای تبلیغاتی جستجو کنم!
عشقت به من
آموخت، که ساعتها در پیِ گیسوان تو بگردم...
ـ گیسوانی که
دخترانِ کولی در حسرتِ آن میسوزند! ـ
در پِیِ چهره
وُ صدایی
که تمام چهرهها
وُ صداهاست!
عشقت مرا به
شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ
و من از آن
پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم
اشکها کسی هستند
و انسان ـ بیاندوه
ـ تنها سایهای از انسان است!
عشقت به من
آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهات را
با گچ بر دیوارها نقاشی کنم،
بر بادبانِ
زورقِ ماهیگیرانُ
بر ناقوسُ
صلیبِ کلیساها...
عشقت به من
آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آن هنگام
که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها
را به من آموخت!
پس من افسانههای
کودکان را خواندم
و در قلعهی
قصهها قدم نهادمُ
به رؤیا دیدم
دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!
با چشمهایش،
صافتر از آبِ یک دریاچه!
لبهایش،
خواستنیتر از شکوفههای انار...
به رؤیا دیدم
که او را دزدیدهام همچون یک شوالیه
و گردنبندی
از مرواریدُ مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را
به من آموخت
و گُذرانِ
زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!
عشقت به من
آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم
و دوست بدارم
درختِ عریانِ زمستان را،
برگهای خشکِ
خزان را وُ باد را وُ باران را
و کافهی
کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
عشقت پناه
بردن به کافهها را به من آموخت
و پناه بردن
به هتلهای بینامُ کلیساهای گمنام را!
عشقت مرا آموخت
که اندوهِ
غربتیان در شب چند برابر میشود!
به من آموخت
بیروت را چونان زنی بشناسم، ظالمُ هوسانگیز...
که هر غروب
زیباترین جامههایش را میپوشد،
بر سینهاش
عطر میپاشد
تا به دیدار ماهیگیرانُ
شاهزادهها برود!
عشقت گریستنِ
بی اشک را به من آموخت
و نشانم داد که
اندوه
چونان پسرکی
بیپا
در پسکوچههای
رُشِه وُ حَمرا میآرامد!
عشقت اندوه
را به من آموخت
و من قرنها
در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میانِ
بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم
را
چون پارههای
بلوری شکسته گِرد آورَد!
ترجمه یغما گلروویی
گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشم های ام چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم
آه ، می ترسم ، آه
پوپک ام ! آهوک ام !
چه نشستی غافل ؟
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی ، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
منشین با من ، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتن ام
پوپک ام ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از این جا که من ام
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپک ام ! آهوکم
گرگ هاری شده ام
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
بازخوانی دکلمه با صدای رضا پیربادیان
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
به" محبت "
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
شما
فانوس کهنه ای سراغ دارید ؟
غول جادویی ؟ چیزی......
میخواهم چشم که باز میکنم
دور از این هیاهوی تکراری
کنار آرامشی از جنس دریا
حوالی آرامش سپیدارهای رها
علف های تر را بو بکشم
و دامنم را پر کنم از بابونه های وحشی
میخواهم
باد همبازی گیسوانم باشد
و غول چراغ جادو
تمام ساعت های دنیا را از کار بیندازد
حتی ساعت آمدن کسی را که
بیتابم میکند
دغدغه و دلشوره نمیخواهم
شما فانوس کهنه ای سراغ دارید ؟ ......
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر میزند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بیجواب ماند
حال سؤال و حوصلهی قیل و قال کو؟
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
اگر که درد، از این گریه تا عصب برسد
اگر که عشق، لبالب شود به لب برسد
که سال ها بدوی، قبل خط ّ پایانی
یواش سایه ی یک مرد از عقب برسد
شبانه گریه کنی تا دوباره صبح شود
که صبح گریه کنی تا دوباره شب برسد!
که هی سه نقطه بچینی اگر... ولی... شاید...
کسی نمی آید، نه! کسی نمی آید
بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،
که باغها همه بیدار و بارور گردند.
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانۀ خونین دوباره برگردند.
بخوان به نام گل سرخ، در رواق سکوت
که موج و اوجِ طنینش ز دشتها گذرد؛
پیام روشنِ باران،
زبام نیلی شب،
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد.
ز خشکسال چه ترسی؟ ـ که سد، بسی بستند:
نه در برابر آب،
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور...
در این زمانۀ عسرت،
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقۀ سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب،
زلال تر از آب.
تو خامشی، که بخواند؟
تو می روی، که بماند؟
که بر نهالک بیبرگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور،
در آن کرانه، ببین:
بهار آمده، از سیم خادار گذشته.
حریق شعلۀ گوگردی بنفشه چه زیباست!
هزار آینه جاری ست.
هزار آینه
اینک
به همسرایی قلب تو میتپد با شوق.
زمین تهیست ز رندان؛
همین تویی تنها
که عاشقانهترین نغمه را دوباره بخوانی.
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان:
«حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی».
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
دانلود بازخوانی با صدای رضا پیربادیان
دلم.. یک اتفاق تازه میخواهد..!!
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان