باران کـم کـم از نفس افتاده ی بهــــار!
بر پشت بام خانه ی من آمدی چه کار؟
حسی برای تازه شدن نیست در دلم
از آسمان ساکت شعرم برو کنـــــــار
از دست های خشک تو آبی نمی چکد
بیزارم از دو قطره ی با منت ات، نبـــار
-
باغی کـــه زیر پای تو پژمرد و دم نزد
اندام زخم خورده ی من بود روزگار! ـ
« بر ما گذشت نیک و بد اما...» تو بی خیال
پاییز باش و بعد زمستان، چـــــرا بهــــــار؟
دیگر کسی بــــه باغ توجــــه نمی کند
وقتی نداده میوه به جز نیش های خار
با مردم همان طرف شهر باش و بس
بُغضی گرفته راه گلو را بــــــه اختیار
دارد بهار می گذرد با گلوی خشک
چشمان من قرار ندارند از قـــــرار
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
آخ!پای پسرم خورد به سنگ
شبی دارم چراغانی،شبی تابیدنی امشب
دلی نیلوفری دارم،پری بالیدنی امشب
شبی دیگر،شبی شب تر،شبی از روز روشن تر
شبی پرتاب و تب دارم،تبی تابیدنی امشب
نه در خوابم،نه بیدارم،سراپا چشم دیدارم
که می آید به دیدارم،زنی نادیدنی امشب
مشام شب پر ازبوی خوش محبوبه های شب
شبی شبدر،شبی شب بو،شبی بوییدنی امشب
زنی با رقصی آتشباد،از این ویرانه خاک آباد
می آید گردبادآسا،به خود پیچیدنی امشب
زنی با مویی از شب شب تر و رویی ز شبنم تر
میان خواب و بیداری،چو رویا دیدنی امشب
برایش سفره تنگ دلم را می گشایم باز
بساطی گل به گل رنگین،بساطی چیدنی امشب
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست!
دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست!
در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر
سر گرم تاج سوخته ام، بر سری که نیست!
هر روز بر فراز یقین، مژده می دهم
از احتمال آتیه ی بهتری که نیست!
بو برده است لشکر من، بسکه گفته ام
از فتنه های دشمن ویرانگری ، که نیست!
من! باورم شده ست که در من، فرشته ها،
پیغام می برند ، به پیغمبری که نیست!
من! باورم شده ست ، که در من رسیده است،
موسای من، به خدمت جادوگری که نیست!
باید ، برای اینهمه ناباوری که هست،
روشن شود، دلایل این باوری که نیست!
هرچند ، از هراس هجومی که ممکن است،
دربان گذاشتم به هوای دری که نیست،
فهمیده ام ، که کار صدف های ابله است،
تا پای جان محافظت از گوهری که نیست!!
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان