دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com
دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com

آی عشق آی عشق-شاملو-دکلمه رضا پیربادیان

همه
لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد

آی عشق! آی عشق!
چهره آبی ات پیدا نیست

و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون

آی عشق! آی عشق!
چهره سرخ ات پیدا نیست

غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وهن
دنج رهایی
بر گریز حضور

سیاهی بر آرامش آبی
و سبزه برگچه بر ارغوان

آی عشق! آی عشق!
رنگ آشنایت
پیدا نیست!


احمد شاملو

از: ابراهیم در آتش




شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

می ایستی که بیاستانیم-منزوی-دکلمه رضا پیربادیان

می ایستی که بایستانیم؟

نارفیق!

در نیمراهم می نهی که

                                بتنهایی ام؟

جوابم می کنی که

آخرین سوالم را

                 ندیده

                        گرفته باشی؟؟

آه که چقدر بد است

به این خوبی تمام کردن کسی که

قرار بوده  هنوزها تمام نشود

چرا تقلب می کنی قلب من؟

چرا بی قرار قرارهایت می شوی؟

مگر بنا نبود

                   فلسفه بخوانیم؟

                                     تاریخ برانیم؟

                                               عشق بشورانیم؟

حالا چه شده است که ناگهان....

و چه هنگام نا بهنگامی!

که من کفش های توقفم را

                                    هنوز

                                     سفارش نداده ام و

تو می گویی: تمام!

                          تا نا تمام بگذاری

مگر نمی دانستی؟

 مگر نشانت نداده ام

                    راه های نرفته ام را؟

مگر برایت نخوانده بودم

                  شعرهای نگفته ام را؟



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

عشقت بمن آموخت-نزار قبانی-دکلمه رضا پیربادیان

عشقت‌ اندوه‌ را به‌ من‌ آموخت‌
وَ من‌ قرن‌ها در انتظارِ زنی‌ بودم‌ که‌ اندوهگینم‌ سازَد!
زنی‌ که‌ میان‌ِ بازوانش‌ چونان‌ گُنجشکی‌ بگریم‌ُ
او تکه‌ تکه‌هایم‌ را چون‌ پاره‌های‌ بلوری‌ شکسته‌ گِرد آوَرَد!

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ خانه‌اَم‌ را تَرک‌ کنم‌،
در پیاده‌روها پرسه‌ زَنَم‌ُ
چهره‌اَت‌ را در قطرات‌ِ باران‌ُ نورِ چراغ‌ِ ماشین‌ها بجویم‌!
ردِ لباس‌هایت‌ را در لباس‌ِ غریبه‌ها بگیرم‌ُ
تصویرِ تو را در تابلوهای‌ تبلیغاتی‌ جُست‌ُجو کنم‌!

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌، که‌ ساعت‌ها در پِی‌ِ گیسوان‌ِ تو بگردم‌...
ـ گیسوانی‌ که‌ دختران‌ِ کولی‌ در حسرت‌ِ آن‌ می‌سوزند! ـ
در پِی‌ِ چهره‌ وُ صدایی‌
که‌ تمام‌ِ چهره‌ها وُ صداهاست‌!

عشقت‌ مَرا به‌ شهرِ اندوه‌ بُرد! ـ بانوی‌ من‌! ـ
وَ من‌ از آن‌ پیش‌تر هرگز به‌ آن‌ شهر نرفته‌ بودم‌!
نمی‌دانستم‌ اشک‌ها کسی‌ هستند
وَ انسان‌ ـ بی‌اندوه‌ ـ تنها سایه‌یی‌ از انسان‌ است‌!

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ چونان‌ پسرکی‌ رفتار کنم‌:
چهره‌اَت‌ را با گچ‌ بر دیوارها نقّاشی‌ کنم‌،
بَر بادبان‌ِ زورق‌ِ ماهی‌گیران‌ُ
بر ناقوس‌ُ صلیب‌ِ کلیساها...

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ عشق‌، زمان‌ را دگرگون‌ می‌کند!
وَ آن‌هنگام‌ که‌ عاشق‌ می‌شَوَم‌ زمین‌ از گردش‌ باز می‌ایستد!
عشقت‌ بی‌دلیلی‌ها را به‌ من‌ آموخت‌!

پَس‌ من‌ افسانه‌های‌ کودکان‌ را خواندم‌
وَ در قلعه‌ی‌ قصّه‌ها قدم‌ نهادم‌ُ
به‌ رؤیا دیدم‌ دخترِ شاه‌ِ پریان‌ از آن‌ِ من‌ است‌!
با چشم‌هایش‌، صاف‌تر از آب‌ِ یک‌ دریاچه‌!
لب‌هایش‌، خواستنی‌تر از شکوفه‌های‌ اَنار...

به‌ رؤیا دیدم‌ که‌ او را دُزدیده‌اَم‌ هم‌ْچون‌ یک‌ شوالیه‌
وَ گردن‌ْبندی‌ از مرواریدُ مرجانش‌ پیشکش‌ کرده‌اَم‌!
عشقت‌ جنون‌ را به‌ من‌ آموخت‌
وَ گُذران‌ِ زنده‌گی‌ بی‌آمدن‌ِ دخترِ شاه‌ِ پریان‌ را!

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ تو را در همه‌ چیزی‌ جست‌ُجو کنم‌
وَ دوست‌ بدارم‌ درخت‌ِ عریان‌ِ زمستان‌ را،
برگ‌های‌ خشک‌ِ خزان‌ را وُ باد را وُ باران‌ را
وَ کافه‌ی‌ کوچکی‌ را که‌ عصرها در آن‌ قهوه‌ می‌نوشیدیم‌!



ترجمه یغما گلروویی



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

در نظر بازی ما بیخبران-حافظ-دکلمه رضا پیربادیان

در نــظـــربـازی مــا بــیــخـــبـران حـیـرانـنـد

من چُنـیـنـم که نـمـودم،دگـر ایـشان دانـنـد

عاقـلان نـقـطـه ی پـرگـار وجـودنـد ، ولـــی

عشـق دانـد که در ایـن دایـره سـرگـردانـنـد

جـلوه گاه رخ او دیـده ی من تـنـها نـیـسـت

مـاه و خـورشیـد همیـن آیـنـه می گردانـنـد

عهـد ما با لـب شیـریـن دهنان بـست خـدا

مـا هـمـه بـنـده و ایـن قـوم خـداونــدانــنــد

مـفـلسـانـیـم و هـوای می و مطـرب داریـم

آه اگـر خرقـه ی پـشمین به گـرو نستـانـنـد

وصل خورشید به شب پـرّه ی اعمی نرسد

کـه در آن آیـنــه صـاحـب نـظــران حـیـرانـنـد

لاف عـشـق و گلـه از یـار ! زهـی لاف دروغ

عـشـقـبـازان چـنـیـن مـستـحـق هـجـرانـنـد

مـگـرم چـشـم سـیـاه تـو بـیـامـوزد کــــــــار

ورنه مستوری و مستی همه کس نتـوانـنـد

گـر بـه نـزهـتـگـه ارواح بـــــــرد بـوی تــو بـاد

عقل و جان گوهر هستی به نـثار افشانـنـد

زاهـد ار رنــدی حـافـظ نـکنـد فهم چه شد ؟

دیــو بـگـریـزد از آن قــوم کـه قـرآن خـوانـنـد

گـر شـونـد آگـه از انـدیـشه ی مـا مغبچگان

بعد از این خرقه ی صوفی به گرو نستانـنـد


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

صبحدم مرغ چمن-حافظ-دکلمه رضا پیربادیان


صبحدم مـرغ چمن با گـل نوخاسـته گفـت
ناز کــم کن که در این باغ بســی چون تو شکفت

گل بخندید که از راســــت نرنجــیم ولــی   
 هیچ عاشـــق سـخن سخت به معشــوق نگـــفت

گر طمع داری از آن جام مرصــع می لعــل    
 ای بســـا در که به نوک مـــژه‌ات بـاید سفـــت

تا ابـــد بوی محـبــت به مشــامـش نرسـد  
 هر که خاک در میـــخانــه به رخـــساره نرفـت

در گلســتان ارم دوش چو از لطــــف هــوا  
 زلف سنـــبل به نســـیم سحــــری می‌آشـفـت

گفتم ای مـــسند جم جام جهان بیـــنت کو  
 گـفــت افســوس که آن دولــــت بیــدار بخفت

ســـــخن عشـق نه آن است که آید به زبان  
 ساقیا می ده و کـوتاه کــن این گفــت و شنفــت

اشک حافظ خرد و صــبر به دریــا انداخــت 
 چه کـند ســــوز غم عشق نیـــارســت نهفــت


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

ری را صدا میاید-نیما یوشیج-دکلمه رضا پیربادیان

ری را... صدا می‌آید امشب

 از پشت کاچ که بندآب

 برق سیاهِ تابشِ تصویری از خراب

 در چشم می‌کشاند.

 گویا کسی‌ست که می‌خواند...

 

 اما صدای آدمی این نیست.

 با نظم هوش‌ربایی من

 آوازهای آدمیان را شنیده‌ام

 در گردش شبانی سنگین

 زاندوههای من

 سنگینتر

 وآوازهای آدمیان را یکسر

 من دارم از بر.

 یک‌شب درون قایقِ دل‌تنگ

 خواندند آنچنان

 که من هنوز هیبت دریا را

 در خواب می‌بینم.

 

 ری را، ری را...

 دارد هوا که بخواند

 در این شب سیا

 او نیست با خودش

 او رفته با صدایش اما

 خواندن نمی‌تواند.


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


صدا کن مرا-سهراب سپهری-دکلمه رضا پیربادیان

صداکن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید.

درابعاد این عصرخاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه انداره تنهایی من بزرگ است.
وتنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد.
وخاصیت عشق اینست.

کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم ازحالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربکهای فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

مراگرم کن
در این کوچه هایی که تاریک هستد
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه
جرثقیل است.
مرا بازکن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر
معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار
خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم ، و افتاد.
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای
کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی
بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.


و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش استوا گرم،
ترا در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

غریب آمدی آشنا رفتی- صالحی-دکلمه رضا پیربادیان

غریب آمدی و آشنا رفتی   اما من که خوب میشناسمت ری را.......

من بارها... تو را بارها در انتهای  رویایی غریب دیده بودم

تو را درخانه ، در خواب آب ، در خیابان ، در انعکاس رخسار

دختران ماه... در صف خاموش مردمان، اتوبوس  ،  ایستگاه  ، 

  و سایه سار مه آلود آسمان.....

 

چه احترام غریبی دارد این خواب

این خاطره

این همه دیده که دریا...

ری را ! تمام این سالها همیشه کسی از من سراغ تو را میگرفت

تو نشانی من بودی و من نشانی تو...گفتی بنویس من شمال

زاده شدم  اما تمام دریاهای جنوب را من گریسته ام...

 

راه دور تهران آیا همیشه از ترانه و آواز ما  تهی خواهد ماند؟

 

حوصله کن ری را

خواهیم رفت...

اما خاطرت باشد...

همیشه این تویی که میروی

همیشه این منم که میمانم


----------------------


پس تو آرزوهایت را
کجای این کوچه جا گذاشته‌ای،
که حالا کاشیِ این همه خانه ... شکسته وُ
دریچه‌ی این همه دیوار، بسته وُ
دیوارِ این همه دلِ خسته ... خراب!


پاییز همین است که هست
اول ذره‌ذره باد می‌آید
بعد بار و برگِ بی‌رویا که به باد!
بعد از بلوارِ حضرت زهرا که بگذری
گهواره‌ای این سویِ خواب وُ
آینه‌ای آن سوی آب ...!


پاییز همین است که هست
یک روز می‌آیی که دیگر ماه
گلاب‌نشینِ الحمد و آینه است
یک روز می‌روی که آینه ... الحمدِ خشت!
حالا بخواب
راحت بخواب
ما هم خسته و خاموش از فهمِ فاتحه
به خانه‌هامان برمی‌گردیم،
برمی‌گردیم و باز
نوبتِ سکوت و صفِ نان وُ
همین چیزهای آشنایِ اطرافِ زندگی ...!


زندگی!؟
مرده‌هامان اینجا و زنده‌هامان جایی دور ...
چاره‌ای نیست
باید یک طوری دوباره به دریا زد
علاقه ورزید، عاشقی کرد وُ
بعد هم از چرت و پرتِ پاییزِ خسته گذشت!




شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان