Email: pirbadian@gmail.com
Email: pirbadian@gmail.com
اولین دیدار ما بود و شاید آخرین دیدار؟
ما در آن غربت به هم نزدیک تر یاران.
یاد عطر آگین آن افسانه گون لحظه
نور و باران باد و گلباران!
گشته در رویش نگاهم محو،
مانده در چشمش نگاهم مات.
باز هم او را توانم دید؟
آه ! کی دیگر؟ کجا؟ هیهات!
و خدای من! چه زیبا بود و بهت انگیز
و چه والا بود زیبائیش، والا و شگفت آور!
وندرآن منزلگه پرت و حقارت بار
آنچنان زیبائی والا چه نادر بود ناباور!
راهها را بر نگاه رهگذران بسته بود آنجا.
کس نمی دانست
کان پریدخت از کدام افسانه بیرون جسته بود آنجا.
چه نگاهی – وای!- وانگه از چه چشمانی!
هوُبَره واهو بره ی طنّاز را نازم.
آه
کاش می شد گاه،
با خدا در آفرینش همعنانی کرد.
ناب نوشین لحظه ها را جاودانی کرد.
کاشکی یک روز، یک ساعت
کور خود کوکِ زمان را خواب می شد کرد.
و گریزان سحر تصویر سعادت را،
-چون پریزادان روح عطر در شیشه-
خواب، وانگه قاب می شد کرد.
آه!
آن نخستین بار و گویا آخرین دیدار با او بود،
دیگر او را کی توانم دید؟
یا کجا؟ هرگز!
حسرتم بسیار و میگویم ببازم کاش
شرطهائی که بستم با هرگز
چون رواق حسرتی از کاخ رویائی،
-از مداین،طاق کسرائی،-
یادگار از گنج باد آور،برایم سکه ای ماندست
-هفت دریا را نشانی، چکه ای ماندست.-
لذت آن لحظه را مانند قصری شاد،
همچنان تا زنده باشم زنده خواهم داشت
هیچکاه آن را به تاراج فراموشی نخواهم داد
های!
گر درختک ریشه کن شد،یاد شادش سبز و خرم باد:
خوب یادم هست
آن قطاری که مرا می برد،
از صمیم عُطلت ِ این بی سرانجامی،
تا سواد اعظم آن تیره فرجامی،
ناگهان آن روز ،روزِ کام و ناکامی
لحظه ای چند در یک منزل گمنام
-در وسیع دشت ِ بی فریاد-
ایستاد.
چاشتگاه گرمی بود و جون دَم ِ دیوان دوزخ ،باد.
آن بهشت اما در آنجا بود.
-تخته سنگی تکیه گاهش، در پناه ِ سایه ی بیدی-
او در آنجا بود و تنها بود.
من پیاده گشته ، نا گشته
بر زمین داغ گاهی هشته ، ناهشته،
دیدمش کز دور،
مثل چتری باز، باد افتاده در چادرسیاه ِ آن زمینی حور-
او چو شاخک های پروانه سیاهی ، دست ها افراشته بالا،
دو کناره ی چادرش در مشتها، افراشته بالا،
هوُبره افلاکیم ، اهوبره ی بی باک،
بی خبر از خویش، سویم پیش می آمد،
چابک و چالاک،
او مرا بی شک گُمان با دیگری می بُرد،
که به سوی من شتابان بود،
من چرا بودم شتابان سوی او؟ این را ندانستم.
رو به یکدیگر دوان هر دو،
کم کمک خواندن خطوط چهره را می توانستم.
چاشتگاهی آفتاب روزی از مرداد،
داغ داغ ، آنسانک
لاشه ی هر سایه، پای ذات خود بیهوش می افتاد.
دشت روشن بود و من در آتشی نشناخته روشن؛
ناگهان ی لحظه ی تاریک،
هر دو بر جا مانده حیران، خشک
روبرو نزدیک
-"آه"
هر دو یا گفتیم، یا می خواستیم آن گفت.
-حال ما می گفت از این ، در ساکت آن لحظه ی کوتاه-
لیک گویا هیچکاز دیگری نشنفت
بعد لختی حیره و حیرت زده ماندن،
-" چه اشتباهی! اوه!..."
-"اما دلنشین البته"
-"..... می بخشید"
گفت او، اما
در نگاهش از فروغ و اخمناز ِ شیطنت لبریز،
شعله های شاد یک لبخند معصومانه می درخشید.
ما جدا از هم ولیکن سایه های چاشت گاهیمان
درهم و با هم یکی گشته
قربتی با غربت آغشته
شاهد این وحدت و بیگانگی خورشید.
ناگهان دیدم،
سایمان کم رنگ شد،بیرنگ شد،گم شد.
لکه ابری بود با چادر سیا نا محرم خوشید را پوشید!شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
کاش ببازم شرط های را که بستم با هرگز
کاش ببازم مسیحا