تــو از اول سلام ات پاســـخ بدرود با خود داشت
اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشت
بهشتت سبـزتــــر از وعــده ی شداد بود امــا
-برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت
ببخشایـــم اگـــــر بستم دگــــر پلک تماشــــا را
که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت
«سیاوش» وار بیــــرون آمدم از امتحــــان گر چــــه
-دل «سودابه» سانت هرچه آتش بود با خود داشت
مرا با برکــــه ام بگذار دریا ارمغــــان تــــــو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
مثل همیشه دلنشین .
بگذارید بیمرگ نفسی آسوده کشم !
سکوت نیست، غریوگونه بخوانش
غریو را تصور کن....
« شگفتا که من چند بار زنده شدم ♦ بیگمان از برکت دم عیسیام بوده است »
مسیحا در درون توست، در درون خود من
دمهایم، دمهایت
همه معجزهای از زندهکردن
همه از زنده بودن !
زندگی گناه بزرگیست که همه به آن آلوده شدهایم، پس شادمان در آتش این گناه بسوز..
تکرار و تکرار و تکرار...
آه ای یقین یافته بازت نمینهم...
( سهیل نا امید نیست، بیامیدکم )
چون میرود هست، هست برای اینکه برود..
به خود نگاهکن، واقعاً نمیبینی که شبیه مرداب شدهای ؟!
بگذار بیاندیشهی مرگت نفسی آسوده کشم !
سلام ممنون دکلمه ها ی جدیدتون عالین ، هم خود اشعار هم دکلمه شون
این شعر رو هم من بهتون هدیه میکنم اگه مناسب دیدین خوشحال میشم با صدای گرم شما بشنوم ش
"عطارد"
تیر نگاهش آتش قلب عطارد شد
از ابتدای آفرینش عاشقی مد شد
نزدیکتر موجود ایین منظومه تا دیدش
از هرچه جز او کور شد از خویش بی خود شد
دیگر نمیدانم ، پس از ان را نفهمیدم
برهربلایی بیچاره لابد شد
کوچکترین سیاره تا دور سرش چرخید
سرگشتگی دیگر مسیری پرتردد شد
برشانه کم جان همیشه ، بار سنگین است
در قرعه فال تو پیدا نام هدهد شد
جاهل پذیرفت آنچه را هرگز نمی بایست
کاری که هرگز از ازل باید نمی شد ، شد
امروز میچرخد جهان بر پایه ی تغییر
دریای احمر سبز شد ، کوه ، زمرد شد
از پشت کوه قاف انسان مدرن آمد
طعم اصیل عشق ، درگیر تجدد شد
تیراژ غم بالاست ، جلد اول گریه
آلوده ی بازار ، از بدو تولد شد
گفتم نمازم را سلامی نیست در پایان
تیر نگاهش آمد وذکرم تشهد شد
محشر بود
بخصوص موسیقی اش خیلی همراهی میکرد
و شعرش دیوانه کننده بود!!! حظی بی نظیر بردیم
خوش-حالم بعد مدتها می شنومتون ...
همیشه تون آرام وشاد...
دستانـم شـاید!
اما،دلـم نمیـرود به نوشتـن .
این کلـمات بهـم دوختـه شـده کجـا ، احساسات من کجا !
این بار نخوانـده مرا بفهـم....!!
======>>
بسیار زیبا بود .
بر نگه سرد من , به گرمی خورشید ,
مینگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنه ی این چشم ام , چه سود , خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت .
جز گل خشکیده ای و برق نگاهی
از تو درین گوشه یادگار ندارم !
ز آن شب غمگین , که از کنار تو رفتم ,
یک نفس از دست غم قرار ندارم !
ای گل زیبا , بهای هستی من بود ,
گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم !
گوشه ی تنها چه اشکها که فشاندم ,
وان گل خشکیده را به سینه فشردم !
آن گل خشکیده شرح حال دلم بود !
از دل پر درد خویش با تو چه گویم ؟
جز به تو از سوز عشق با که بنالم
جز تو درمان درد , از که بجویم ؟
من دگر آن نیستم , به خویش مخوانم ,
من گل خشکیده ام , به هیچ نیرزم !
عشق فریبم دهد که مهر ببندم ,
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم !
پای امید دلم اگر چه شکسته ست
دست تمنای جان همیشه دراز است !
تا نفسی میکشم ز سینه ی پر درد ,
چشم خدا بین من به روی تو باز است .
گل خشکیده از فریدون مشیری