دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com
دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com

پشت دریاها شهری ست! قایقی باید ساخت-سهراب سپهری-دکلمه رضا پیربادیان


قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند

پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد

پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .





شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

نظرات 1 + ارسال نظر
دهنوی یکشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 18:39 http://shahrehbaran.blogfa.com

سلام وقت بخیر اوقاتتون خوش
اقای پیربادیان بنده از طرفدار های پر و پا قرص شما هستم زحمتی براتون دارم
یک مثنوی هست میتونین دکلمه کنید؟شعر ناشناخته ای
شعر رو در اختیارتون قرار میدم
با تشکر
قرمزتــــر ازهمیشـــه ببین دوست دارمت
زیبا!منـــم که دســـت غزل می سپارمت
(اصلاً چــــرا دروغ هــــمین پیش پای تو
گفتم که یک غــــــــزل بنویسم برای تو)
کولــی تبار شعر مـــــن ای بی نظیر من
رقـــاص پر کرشـــــمه ی من دلپذیر من
چین شـــــــکست خورده پیشانی منی
مـــضــــمو ن خا طــــرات دبستانی منی
لب ترنمی کنم که تـــرک می خورد دلت
ازبس که بی بهانه محک می خورد دلت
در نا کـــــجای خلـــــــــــــوت رویــایـــی تنت
گل داده گونه های غـــزل نوش رو شن ات
چنــــــدی ست روبروی دلم گل نمی کنی
لبــخــند بی ترا نه تـــــــــحمل نمی کنی
حس میکنم که نبض زمان در تو مانده است
زیبـــایی تمام زنـــــــــان در تو مانده است
حــــس می کنم که مثل غزل وانمی شی
غــــــرق غرور، غرق تمــــــنا نمــی شوی
حس می کنم که شاعرکــــی بی بهانه ام
لـــبریز از غـــــزل ، د و بیـــــتی ، ترانه ام
هـــــــــــــرروز یک بها نه ی مبهم می آوری
انـــــــــگـــار رو به روی دلــــم کم می آوری
گـــــــــل می دهیـــم در شب توفانی زمین
این مذهـــــــــب تمـــــام قبیله است ناز نین
این گونه در برابر من ســــرســـری مباش
مثل ز نـــا ن پا پتـــــــی بربری مــــــبا ش
می نوشمت که مــــثل خودم لوتی ات کنم
از آسمــا ن گرفـــــته و نا سوتی ات کنم
وقتی که در بـــرابـر خود می نشانی ام
با چشم های روشن خود می تکا نی ام
حس می کنم که دست خــــدا را گرفته ام
یا حـــور یا ن مست خدا را گـــــــــر فته ام
هر چند رو برو ی د لت تــب نـــــکرده ام
خود را برای عشق مرتــــب نـــــــکرده ام
اما به یمــــن نام قشنگت که می دمد
در من جوانــه ها ی جونونم سبد سبد،
شعری برای حرمت احســـــاس من بیار
من را میان حوصله ی شرجـــــی ات بکار

ممنونم
شعر از کیه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد