دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com
دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com

شب از شب‌های پاییزی‌ست-اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان

شب از شب‌های پاییزی‌ست.
از آن همدرد و با من مهربان شب‌های شک‌آور،
ملول و خسته‌دل، گریان و طولانی.
شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد،
و یا بر بامدام گرید، از من نیز پنهانی.
و اینک (خیره در من مهربان) بینم
که دست سرد و خیس‌ش را
چو بالشتی سیه زیر سرم ـ بالین سوداها ـ گذارد شب
من این می‌گویم و دنباله دارد شب.

خموش و مهربان با من
به‌کردار پرستاری سیه پوشیده پیشاپیش، دل برکنده از بیمار،
نشسته در کنارم، اشک بارد شب.

من این می‌گویم و دنباله دارد شب.



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

من این پاییز در زندان-اخوان-دکلمه رضا پیربادیان


درین زندان، برای خود هوای دیگری دارم

جهان، گو، بی صفا شو ، من صفای دیگری دارم

اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز

درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم

درین شهر ِ پر از جنجال و غوغایی ، از آن شادم

که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم

پسندم مرغ ِ حق را ، لیک با حقگویی و عزلت

من اندر انزوای خود ، نوای دیگری دارم

شنیدم ماجرای هر کسی ، نازم به عشق خود

که شیرین تر ز هر کس ، ماجرای دیگری دارم

اگر روزم پریشان شد ، فدای تاری از زلفش

که هر شب با خیالش خوابهای دیگری دارم

من این زندان به جرم ِ مرد بودن می کشم، ای عشق

خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم

اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است-

- و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم

سزایم نیست این زندان و حرمانهای بعد از آن

جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم

صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم

ولی پاییز را در دل ، عزای دیگری دارم

غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین : پاییز

گه با این فصل ، من سر ّ و صفای دیگری دارم

من این پاییز در زندان ، به یاد باغ و بستانها

سرود ِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم

هزاران را بهاران در فغان آرد ، مرا پاییز

که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم

چو گرید های های ابر ِ خزان ، شب ، بر سر ِ زندان

به کنج ِ دخمه من هم های های دیگری دارم

عجایب شهر ِ پر شوری ست ، این قصر ِ قجر، من نیز

درین شهر ِ عجایب، روستای دیگری دارم

دلم سوزد، سری چون در گریبان ِ غمی بینم

برای هر دلی ، جوش و جلای دیگری دارم

چو بینم موج ِ خون و خشم ِ دلها ، می بَرَم از یاد

که در خون غرقه ، خود خشم آشنای دیگری دارم

چرا ؟ یا چون نباید گفت ؟ گویم ، هر چه باداباد!

که من در کارها چون و چرای دیگری دارم

به جان بیزار ازین عقل ِ زبونم ، ای جنون، گُل کن

که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم

بهایی نیست پیش ِ من نه آن مُس را نه این بَه را

که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم

دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند

حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم

خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد

ولیکن من برای خود ، خدای دیگری دارم

ریا و رشوه نفریبد ، اهورای مرا ، آری

خدای زیرک بی اعتنای ِ دیگری دارم

بسی دیدم " ظلمنا " خوی ِ مسکین " ربنا" گویان

من ما با اهورایم ، دعای دیگری دارم

ز "قانون" عرب درمان مجو ، دریاب اشاراتم

نجات ِ قوم خود را من " شفای " دیگری دارم

بَرَد تا ساحل ِ مقصودت ، از این سهمگین غرقاب

که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم

ز خاک ِ تیره برخیزی ، همه کارت شود چون زر

من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم

تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست ، بینا شو

بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم

همه عالم به زیر خیمه ای ، بر سفره ای ، با هم

جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم

محبت برترین آئین ، رضا عقد است در پیوند

من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم

بهین آزادگر مزدشت میوه ی مزدک و زردشت

که عالم را ز پیغامش رهای ِ دیگری دارم

شعورِ زنده این گوید ، شعار زندگی این است

امید ! اما برای شعر ، رای دیگری دارم

سنایی در جنان نو شد ، به یادم ز آن طهوری می

که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم

سلامم می کند ناصر ، که بیند در سخن امروز

چنین نصرٌ من اللهی لوای دیگری دارم

مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا

فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم

نصیبم لاجرم باشد ، همان آزار و حرمانها

همان نسج است کز آن من قبای دیگیر دارم

سیاست دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود

هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم

سیاست دان نکو داند که زندان و سیاست چیست

اگرچه این بار تهمت ز افترای دیگری دارم

چه باید کرد ؟ سهم این است ، و من هم با سخن باری

زمان را هر زمان ذ َمّ و هجای دیگری دارم

جواب ِ های باشد هوی - می گوید مثل - و این پند

من از کوه ِ جهان با هوی و های دیگری دارم



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

زمستان است -اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

 

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم

 


حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است


من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

اولین دیدار ما بود و شاید آخرین دیدار-اخوان-دکلمه رضا پیربادیان

نماز-اخوان-دکلمه رضا پیربادیان

باغ بود و دره - چشم انداز پر مهتاب،

ذات ها با سایه های خود هم اندازه.

خیره در آفاق و اسرار عزیز شب،

چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب.

نه صدائی جز صدای رازهای شب،

و آب و نرمای نسیم و جیرجیرک ها،

پاسداران حریم خفتگان باغ،

و صدای حیرت بیدار من (من مست بودم، مست)

خاستم از جا

سوی جو رفتم، چه می آمد

آب.

یا نه، چه می رفت، هم زانسانکه حافظ گفت، عمر تو.

با گروهی شرم و بیخویشی وضو کردم.

مست بودم، مست سرشناس، پانشناس، اما لحظه ی پاک و عزیزی بود.

برگکی کندم

از نهال گردوی نزدیک؛

و نگاهم رفته تا بس دور.

شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده.

قبله، گو هر سو که خواهی باش.

با تو دارد گفت و گو شوریده مستی.

- مستم و دانم که هستم من-

ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

چون درختی در زمستانم-اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان

چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
هر چه یاد و یادگارم بود
ریخته ست
چون درختی در زمستانم
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست ؟
دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز آینده
خواهدم این سوی و آن سو خست ؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم
ریخته دیری ست
هر چه بودم یاد و بودم برگ
یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن
برگ چونان صخره ی کری نلرزیدن
یاد رنج از دستهای منتظر بردن
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن

ای بهار همچنان تا جاودان در راه
همچنان جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر
هرگز و هرگز
بربیابان غریب من
منگر و منگر

سایه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر، ‌خوشتر
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمه ی سبزی بروید باز، بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
تا درود دردناک اندهان ماند سرود من


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


گفت و گو از پاک و ناپاک است-اخوان-دکلمه رضا پیربادیان

 

گفت و گو از پاک و ناپاک است

وز کم وبیش زلال آب و آیینه

وز سبوی گرم و پر خونی

که هر ناپاک یا هر پاک

دارد اندر پستوی سینه

هر کسی پیمانه ای دارد

که پرسد چند و چون از وی

گوید این ناپاک و آن پاک است

این بسان شبنم خورشید

وان بسان لیسکی لولنده در خاک است

نیز من پیمانه ای دارم

با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر

گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم

ما اگر چون شبنم از پاکان

یا اگر چون لیسکان ناپاک

گر نگین تاج خورشیدیم

ورنگون ژرفنای خاک

هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد

آه ، می فهمی چه می گویم ؟

ما به هست آلوده ایم ، آری

همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد

نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست

افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان

ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک

در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد

که دگر یادی از آنان نیست

ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست

گفت و گو از پاک و ناپاک است

ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک

پست و ناپاکیم ما هستان

گر همه غمگین ، اگر بی غم

پاک می دانی کیان بودند ؟

آن کبوترها که زد در خونشان پرپر

سربی سرد سپیده دم

بی جدال و جنگ

ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ

ای کبوترها

کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها

که من ارمستم ، اگر هوشیار

گر چه می دانم

به هست آلوده مردم ، ای کبوترها

در سکوت برج بی کس مانده تان هموار

نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید

های پاکان ! های پاکان ! گوی

می خروشم زار


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان