دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com
دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com

باغ بی برگی-اخوان-دکلمه رضا پیربادیان

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناکش

باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تا پودش باد
گو بروید، یا نروید، هر چه در هر کجا که خواهد
یا نمی‌خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید

باغ بی‌برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

پادشاه فصلها، پاییز





دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان


لحظه دیدار نزدیک است-اخوان-دکلمه رضا پیربادیان

لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !
های ! نپریشی صفای زلفکم را، دست!

آبرویم را نریزی، دل !
ای نخورده مست !

لحظه دیدار نزدیک است .




دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان



گفت و گو از پاک و ناپاک است-اخوان-دکلمه رضا پیربادیان

گفت و گو از پاک و ناپاک است

وز کم وبیش زلال آب و آیینه

وز سبوی گرم و پر خونی

که هر ناپاک یا هر پاک

دارد اندر پستوی سینه

هر کسی پیمانه ای دارد

که پرسد چند و چون از وی

گوید این ناپاک و آن پاک است

این بسان شبنم خورشید

وان بسان لیسکی لولنده در خاک است

نیز من پیمانه ای دارم

با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر

گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم

ما اگر چون شبنم از پاکان

یا اگر چون لیسکان ناپاک

گر نگین تاج خورشیدیم

ورنگون ژرفنای خاک

هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد

آه ، می فهمی چه می گویم ؟

ما به هست آلوده ایم ، آری

همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد

نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست

افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان

ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک

در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد

که دگر یادی از آنان نیست

ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست

گفت و گو از پاک و ناپاک است

ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک

پست و ناپاکیم ما هستان

گر همه غمگین ، اگر بی غم

پاک می دانی کیان بودند ؟

آن کبوترها که زد در خونشان پرپر

سربی سرد سپیده دم

بی جدال و جنگ

ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ

ای کبوترها

کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها

که من ارمستم ، اگر هوشیار

گر چه می دانم

به هست آلوده مردم ، ای کبوترها

در سکوت برج بی کس مانده تان هموار

نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید

های پاکان ! های پاکان ! گوی

می خروشم زار





دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان



نطفه یک قهرمان با توست!-اخوان -دکلمه رضا پیربادیان

 باز در آنجا چه غوغائی ست؟

 باز پرسیدم – چه بلوائی ست ؟

 

گرچه بیرون ست ازین پر چین و بند اما

نیست چندان دور.

آنچه آن جا بگذرد، اغلب

می توان دید و شنید، الا

آن که خواهند از کسان مستور.

 

باز می پرسم، چه غوغائی ست ؟

در کنار آن اطاق سرخ، آن فرجام منصوری

باز هم گویا

شیونی، جمعی، تماشائی ست.

آن چه می آید به گوش، از آن نه چندان دور

شیونی از مادری، کامل زن ست انگار،

باغ و بستان سوخته ی کاشانه بر بادی ست.

آن چه می آید به چشم، اما

سر و قدی، شاخ شمشادی ست.

اینک از آن جا

پیش می آید که گوید چیست،

آن دو مو، سر پاسبان ترک ما، با چشم نمناکش.

پس ببین آن جا چه ها رفته ست

که دل یک تکه سنگ سخت هم سوزد،

او شکسته بسته می گوید سخن، با لحن غمناکش :

 

 پیر زن ، یک ماه پیش از این

به ملاقات پسر آمد

دید او را... و نصیحت ها... ولی بی فایده سوی

  وطن  برگشت.

_ سوی ده یا ایلی از اطراف کرمانشاه_

 

پیرزن برگشت.

تا که تمهیدی کند، فکری کند، شاید

که جوانش را

از خر شیطان فرود آرد.

رفت

تا بیاید با عروس خود

که از آن زندانی یک دنده طفلی در شکم دارد.

 

در همین مدت قضایا  طور دیگر  شد.

پیرزن، بدبخت، این نوبت

با عروس باردار خود به دیدار پسر آمد.

حیف، اما حیف!

چند روزی از  قضایا دیر تر ...

 

با توام من ، آی دخترجان !

شیردختر، ای شکوفه ی  میوه دار ایل !

تیهوی شاهین شکار کرد!

که به تاری از کمند گیسویت گیری

صد چنان سهراب یل را ، آن که نتوانست

نازنین گردآفرید گرد.

گرچه دانم گریه تسکین می دهد دردت،

لیک دختر جان ! نبیتم رو بگردانی به گرییدن.

هی، بگردم قد و بالا، سرو بستانت!

من نمی خواهم ببیند دشمن بی رحم نامردم

قطره ای هم اشک وحشت پای چشمانت.

آن دو آهویی که می دانم

که دو ببر خشمگین دارند، در زنجیر مژگانت.

 

هی بگردم دخترم را، دختر با غیرتم، هم میهن کردم!

من یقین دارم که می بینی

کاین زمان آبشخور ما ، از چه رود بی سر و پایی ست؟

و کشان ما را به سوی خویش

چه لجن در ذات، دریایی ست؟

خوب می دانم، که دانی خوب

که چه بد دهری و دنیایی ست.

با شبی چونین

در کمین ما چه بد روزی و فردایی ست.

 

 تو زنی مردانه ای، سالاری و از مرد هم پیشی.

جامه جنست زن است، اما

درد و غیرت در تو دارد ریشه ای دیرین.

کم مبین خود را، که از بسیار هم بیشی.

گوهر غیرت گرامی دار، ای غمگین.

مرد، یا سالار زن، باید بدانی این ،

کاندرین روزان صدره تیره تر از شب،

اهل غیرت روزیش درد است.

خواه در هر جامه، وز هر جنس،

درد قوت غالب مرد است.

 

بازمانده زآن جوانمرد، آنچه دادندت عزیزش دار

گرچه کتف آرا و سر پیچ و کمربندی،

لیک میراث از دلیری بی هماورد است.

آن که در دنیای نامرد حقیقتهای امروزین

مرد و مردی راستین باشد

رستم افسانه اش، زالی به ناوردست.

 

گر پسر زادی، کمربند پدر بسپار و وادارش

همچو مردانه و بی باک بربندد.

ور دگر زادی، بگو او نیز

گر به سر خواهد پیچاک پدر بندد،

ماده شیری با خاطر، بی خوف باشد، تا که آن میراث

بر سر و گردن چو یال شیر نر بندد.

 

دخترم! ای دختر کرد، ای گرانمایه

یادگار آن شهید، آن پهلوان با توست.

قصر شیرین جوانی، ای بهین تندیسه جان دار زیبائی

بیستون غیرت کرمانشهان با توست.

قدر بشناس و گرامی دار، دختر جان

نطفه یک قهرمان با توست!




شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


به دیدارم بیا هر شب-اخوان -دکلمه رضا پیربادیان

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


دانلود دکلمه

چون درختی در زمستانم-اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان

چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
هر چه یاد و یادگارم بود
ریخته ست
چون درختی در زمستانم
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست ؟
دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز آینده
خواهدم این سوی و آن سو خست ؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم
ریخته دیری ست
هر چه بودم یاد و بودم برگ
یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن
برگ چونان صخره ی کری نلرزیدن
یاد رنج از دستهای منتظر بردن
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن

ای بهار همچنان تا جاودان در راه
همچنان جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر
هرگز و هرگز
بربیابان غریب من
منگر و منگر

سایه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر، ‌خوشتر
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمه ی سبزی بروید باز، بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
تا درود دردناک اندهان ماند سرود من



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

قاصدک-اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی

 

انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند

 

قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب

 

قاصدک
هان،
ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی

 

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

 

قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

پوپکم ! آهوکم ! گرگ هاری شده ام-اخوان-دکلمه رضا پیربادیان

گرگ هاری شده ام

هرزه پوی و دله دو

شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز

می دوم ، برده ز هر باد گرو

چشم های ام چو دو کانون شرار

صف تاریکی شب را شکند

همه بی رحمی و فرمان فرار

گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر

کرده چون شعله ی چشم تو سیاه


تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم

آه ، می ترسم ، آه 

 پوپک ام ! آهوک ام ! 

چه نشستی غافل ؟
 کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی

 پس ازین دره ی ژرف

جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه

 پشت آن قله ی پوشیده ز برف

 نیست چیزی ، خبری

 ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود

جز فریب دگری

 من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک

 بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم

منشین با من ، با من منشین

 تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟

تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من

 چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز

بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست

دردم این نیست ولی

 دردم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتن ام

پوپک ام ! آهوکم

تا جنون فاصله ای نیست از این جا که من ام
مگرم سوی تو راهی باشد

 چون فروغ نگهت

ورنه دیگر به چه کار آیم من

بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت

منشین اما با من ، منشین

تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر

که شراری شده ام

پوپک ام ! آهوکم

گرگ هاری شده ام



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


بازخوانی دکلمه با صدای رضا پیربادیان



سترون -اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان

سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
برآمد ، با نگاهی حیله گر ، با اشکی آویزان .
به دنبالش سیاهی های دیگر آمدند از راه ،
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان .

سیاهی گفت :
ـ" اینک من ، بهین فرزند دریاها ،
شما را ، ای گروه تشنگان ، سیراب خواهم کرد .
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران ،
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد .
بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من ،
ز خورشیدی که دایم می مکد خون و طراوت را .
نبینم ... وای !... این شاخک چه بی جان است
و پژمرده ..."

سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا .
زبر دستی که دایم می مکد خون و طراوت را ،
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می خندید .
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر ،
نگه می کرد غار تیره با خمیازه ی جاوید .

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند :
ـ" دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد "
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده :
ـ" فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد ."

خروش رعد غوغا کرد ، با فریاد غول آسا .
غریو از تشنگان برخاست :
ـ" باران است ... هی !... باران !
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر ..."
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران .

به زیر ناودانها تشنگان ، با چهره های مات ،
فشرده بین کفها کاسه های بی قراری را .
ـ" تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد ..."
ـ" می دانم
تحمل می کنم این حسرت و چشم انتظاری را ..."

ولی باران نیامد ...
-" پس چرا باران نمی آید ؟"
ـ" نمی دانم ، ولی این ابر بارانی ست ،
می دانم ."
ـ" ببار ای ابر بارانی !ببار ای ابر بارانی !
شکایت می کنند از من لبان خشک عطشانم "

ـ" شما را ای گروه تشنگان ! سیراب خواهم کرد "
صدای رعد آمد باز ، با فریاد غول آسا .
ولی باران نیامد ...
ـ" پس چرا باران نمی آید ؟"
سرآمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا .

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند :
ـ" آیا این همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد ؟"
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین :
ـ" فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد ."

مهدی اخوان ثالث،سترون

دفتر زمستان






دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان

شاتقی، زندانی دختر عمو طاووس-مهدی اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان

« زندگی با ماجراهای فراوانش
ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج و در هم باف
ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛
چیست اما ساده تر از این ، که در باطن
تارو پود هیچی و پوچی هم آهنگ است؟
ماجرای زندگی آیا
جز مشقت های شوقی توامان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر،
بسترش بر بعد فرار و مه آلود زمان لغزان
در فضای کشف پوچ ماجراها، چیست؟
من بگویم، یا تو می گویی هیچ جز این نیست؟»
تو بگویی یا نگویی، نشنود او جز صدای خویش
«ماجراها» گوید، اما نقش هر کس را
می نگارد، یا می انگارد
بیش تر با طرح و رنگ ماجرای خویش
شاتقی، زندانی دختر عمو طاووس
فیلسوفی کوچک ست و حرف ها دارد برای خویش
عصر بود و در حیاط کوچک پاییز
در زندان
راه می رفتیم؛
چند تن زندانی با خستگی همگام
چون طواف حاجیان در عید آن کشتار وحشتناک
گرد بر گرد بتی از جنس و رنگش نام
لات و عزی و هبل را از بنی اعمام
دور حوض خالی معصوم
گرد می گشتیم، اما بی هوار و هروله، آرام
اینک آن غمگین بی آزار
شاتقی، زندانی دختر عمو طاووس
داشت با لبخند مجروحی که اغلب بر لبانش بود
و خطوط چهره اش را، گاه
چون نگه جزم و جری می کرد؛
ماجرا می گفت و با ما راه می پیمود
عصر خشکی بود، از یک روز آبانی
بی صدا و از نظر پنهان
لحظه ها، مثل صف موران خواب آلود
با همیشه همعنان می رفت؛ وز هر گام
سکه می زد «دیر شد» بر پولک هر « زود»
راه می رفتیم و با هر گام ما یک لحظه می پژمرد
من خط زنجیر هستی خواره موران را
این چنین احساس می کردم که با ترتیب
در صف نوبت یکا یک خوابشان می برد
و به نوبت هر یکی، تاپای بیرون می نهاد از صف
چون جرقه می پرید از خواب و می افسرد
راست پنداری
هستی و ناچیزی ما بود
که بدین گونه
بود همسان داشت با نابود
و بدینسان تنگ تر می شد فضای روز
باختر چون تون سردی می شد و در آن
آتش دل مرده می افسرد، دود اندود
و بدین سان خوب می شد دید در سیمای هر سکه
و نگاه آفل و غمگین هر لحظه
این که چیزی در فضا می کاست؛
وین که چیزی داشت می افزود
داشت می رفت آتش خورشید؛
داشت می آمد شب چون دود
باز می رفتیم و می کردیم
رفته تا انجام را، آغاز
و دگر ره باز و دیگر بار

باز ... و باز ... و باز




دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان