-«چه میکنی؟ چه میکنی؟
در این پلید دخمهها،
سیاهها، کبودها،
بخارها و دودها؟
ببین چه تیشه میزنی
به ریشهی جوانیت،
به عمر و زندگانیت؛
به هستیت، نشانیت.
تبه شدی و مردنی؛
به گورکَن سپردنی؛
چه میکنی؟ چه میکنی؟»
-«چه میکنم؟ بیا ببین
که چون یَلانِ تَهْمْتَن،
چهسان نبرد میکنم.
اُجاق این شراره را
که سوزد و گُدازَدَم،
چو آتش وجود خود،
خموش و سرد میکنم.
که بود و کیست دشمنم؟
یگانه دشمن جهان.
هم آشکار، هم نهان.
همان روانِ بیامان،
زمان، زمان، زمان، زمان.
سپاهِ بیکَرانِ او:
دقیقهها و لحظهها.
غروب و بامدادها.
گذشتهها و یادها.
رفیقها و خویشها.
خراشها و ریشها.
سرابِ نوش و نیشها،
فریبِ شاید و اگر،
چو کاشهای کیشها.
بَسا خَسا بهجای گل،
بَسا پَسا چو پیشها.
دروغهای دستها،
چو لافهای مستها؛
به چشمها، غبارها،
به کارها، شکستها.
نویدها، درودها.
نبودها و بودها.
سپاه پهلوان من،
به دخمهها و دامها:
پیالهها و جامها،
نگاهها، سکوتها،
جویدَن بُروتها.
شرابها و دودها،
سیاهها، کبودها.
بیا ببین، بیا ببین،
چهسان نبرد میکنم؛
شکفتههای سبز را
چگونه زرد میکنم!»
... اگر ابر است این تاریک،
به مرگ آغشته، هر نزدیک،
و دوران را ز چشم جمله پوشیده ست؛
و ما را اینچنین در انتظاری خشک و طاقت سوز
به کردارِ کویری تشنه می دارد؛
اگر ابر است
چرا بر حالِ ما اشکی نمی بارد؟
تو هم، خورشیدِ پنهان!، کاش گاهی می درخشیدی
و می دیدی چه بدهایی، سیه دل ناجوانمردان، به ما مردم
روا دانند
و مُهری می زدی، با لکّه ای -نه، تکه ای- از نور
بر اوراقِ سیاه دفتر ایّام.
گواه اینکه وحشتها چه بیرحم و چه کین توز است
و می دیدی چه دهشتناک روز ابریِ زشتی ست،
همان روز مبادایی که می گویند، امروز است.
و پاکیها و نیکی ها به خاک نیستی مدفون،
بد و بیراه پیروز است.
نه امروز و نه فردایی
نه ایمان و نه امّیدی
چه روز است این، تُرُشرو، تنگ و تار، آنگاه
نه بارانی، نه خورشیدی،
به چشم اعتنا و مهر
خدایا کاش می دیدی.
با تو دیشب تا کجا رفتم
دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان
دست و پا گسترده تا هر جا.
از کجا؟
[کِی؟چیست؟
دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان
رسانده خوش به این خوش تر ز هر منزل.
دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان
پاسی از شب رفته بود و برف میبارید،
چون پر افشانِ پریهایِ هزار افسانهء از یادها رفته ،
باد چونان آمری مامور و ناپیدا ،
بس پریشان حکمها میراند مجنونوار ،
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته ۰
برف میبارید و ما خاموش ،
فارغ از تشویش ،
نرم نرمک راه میرفتیم ۰
کوچه باغِ ساکتی در پیش ۰
هر به گامی چند گویی در مسیرِ ما چراغی بود،
زاد° سروی را به پیشانی ۰
با فروغی غالبا افسرده و کم رنگ ،
گمشده در ظلمتِ این برفِ کجبارِ زمستانی ،
برف میبارید و ما آرام ،
گاه تنها ، گاه با هم ، راه میرفتیم ۰
چه شکایتهای غمگینی که میکردیم ۰
یا حکایتهای شیرینی که میگفتیم ۰
هیچ کس از ما نمیدانست
کز کدامین لحظهء شب کرده بود این باد برف آغاز ۰
هم نمیدانست کاین راه خَم اندر خَم
به کجامان میکشاند باز ۰
برف میبارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود ،
زیرِ این کجبارِ خامشبار ، از این راه
رفته بودند و نشان پایهایشان بود ۰
پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمارما
گاه شنگ و شاد و بیپروا ،
گاه گویی بیمناک از آبکندِ وحشتی پنهان،
جایِ پا جویان ،
زیر این غمبار ، در همبار ،
سر به زیر افکنده و خاموش ،
راه میرفتند ۰
و ز قدمهایی که پیش از این
رفته بود این راه را ، افسانه میگفتند۰
من بسانِ برّه گرگی شیر مست ، آزاده و آزاد،
میسپردم راه و در هر گام
گرم میخواندم سرودی تر ،
میفرستادم درودی شاد ،
این نثارِ شاهوارِ آسمانی را ،
که به هر سو بود و بر هر سر ۰
راه بود و راه__ این هر جاییِ افتاده این همزادِ پایِ آدمِ خاکی ۰
برف بود و برف این آشوفته پیغامِ سردِ پیری و پاکی ؛
و سکوتِ ساکتِ آرام ،
که غمآور بود و بیفرجام ۰
راه میرفتم و من با خویشتن گهگاه میگفتم :
《کو ببینم ، لولی ای لولی !
این تویی آیا بدین شنگی و شنگولی ،
سالکِ این راهِ پر هول و دراز آهنگ ؟》
[و من بودم
که بدینسان خستگی نشناس ،
چشم و دل هشیار ،
گوش خوابانده به دیوارِ سکوت ، از بهرِ نرمک سیلیِ صوتی ،
میسپردم راه و خوش بی خویشتن بودم
اینک از زیرِ چراغی میگذشتیم ، آبگون نورش ۰
مرده دل نزدیکش و دورش۰
و در این هنگام من دیدم
بر درختِ گوژپشتی برگ و بارش برف،
همنشین و غمگسارش برف ،
مانده دور از کاروانِ کوچ ،
لکلکِ اندوهگین با خویش میزد حرف :
《بیکرانِ وحشتانگیزیست ۰
خامشِ خاکستری هم بارد و بارد۰
وین سکوتِ پیرِ ساکت نیز
هیچ پیغامی نمیآرد ۰
پشت ناپیداییِ آن دورها شاید
گرمی و نور و نوا باشد ؛
بال گرمِ آشنا باشد؛
لیک من ، افسوس
مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم ۰
ناتوانیهام چون زنجیر بر پایم ۰
ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد،
همچو پروانهی° شکستهی° آسبادی کهنه و متروک ،
هیچ چرخی را نگرداند نشاطِ بال و پرهایم ۰
آسمان تنگ است و بی روزن ،
بر زمین هم برف پوشاندهست
ردّ پای کاروانها را ۰
عرصهء سردرگمیها مانده و بیدر کجاییها۰
باد چون بارانِ سوزن ، آب چون آهن ۰
بینشانیها فرو برده نشانها را ۰
یاد باد ایّامِ سرشارِ برومندی ،
و نشاط یکّه پروازی ،
که چه بشکوه و چه شیرین بود۰
کس نه جایی جُسته پیش از من ؛
من نه راهی رفته بعد از کس ،
بینیاز از خفّتِ آیین و ره جستن ،
آن که من میکردم ، آیین بود۰
اینک امّا ، آه
ای شب سنگین دلِ نامرد.......》
لکلکِ اندوهگین با خلوتِ خود دردِدل میکرد۰
باز میرفتیم و میبارید ۰
جای پا جویان
هر که پیشِ پای خود میدید۰
من ولی دیگر ،
شنگی و شنگولیم مرده ،
چابکیهایم از درنگی سرد آزرده ،
شرمگین از ردّ پاهایی
که بر آنها مینهادم پای ،
گاهگه با خویش میگفتم :
《کی جدا خواهی شد از این گلّههای پیشواشان بُز ؟
کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش ؟
تا گذارد جای پای از خویش ؟
همچنان غمبارِ در همبار میبارید۰
من ولیکن باز
شادمان بودم ۰
دیگر اکنون از بزان و گوسپندان پرت ،
خویشتن هم گلّه بودم، هم شبان بودم ۰
بر بسیطِ برفپوشِ خلوت و هموار ،
تکّ و تنها با درفش خویش ، خوش خوش پیش میرفتم ۰
زیرِ پایم برفهای پاک و دوشیزه
قژقژی خوش داشت ۰
پام° بذرِ نقشِ بکرش را
هر قدم در برفها میکاشت ۰
مُهرِ بکری بر گرفتن از گلِ گنجینههای راز،
هر قدم از خویش نقشِ تازهای هشتن ،
چه خدایانه غروری در دلم میکشت و میانباشت ۰
خوب یادم نیست
تا کجاها رفته بودم ؛ خوب یادم نیست
این ، که فریادی شنیدم ، یا هوس کردم،
که کنم رو باز پس ، رو باز پس کردم۰
پیش چشمم خفته اینک راهِ پیموده۰
پهندشتِ برفپوشی راه من بوده ۰
گامهای من بر آن نقش من افزوده۰
چند گامی بازگشتم ؛ برف میبارید۰
باز میگشتم ۰
برف میبارید۰
جای پاها تازه بود امّا ،
برف میبارید۰
باز میگشتم ۰
برف میبارید۰
جای پاها دیده میشد ، لیک
برف میبارید
باز میگشتم ،
برف میبارید
جای پاها باز هم گویی
دیده میشد لیک
برف میبارید
باز میگشتم
برف میبارید
برف میبارید، میبارید، میبارید
جای پاهای مرا هم برف پوشاندهست
دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان
آیا هیچ داند باد ؟
دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورون خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم ، گ
گریان ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
وای بر من، همچنان میسوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای، آیا هیچ سر بر میکنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
و کوکبها و کوکبها !!! ... ”
دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان