دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com
دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com

چه میکنی چه میکنی_اخوان ثالث_دکلمه رضا پیربادیان

-«چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟
در این پلید دخمه‌ها،
سیاه‌ها، کبودها،
بخارها و دودها؟

ببین چه تیشه می‌زنی
به ریشه‌ی جوانیت،
به عمر و زندگانیت؛
به هستیت، نشانیت.

تبه شدی و مردنی؛
به گورکَن سپردنی؛
چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟»

-«چه می‌کنم؟ بیا ببین
که چون یَلانِ تَهْمْتَن،
چه‌سان نبرد می‌کنم.
اُجاق این شراره را
که سوزد و گُدازَدَم،
چو آتش وجود خود،
خموش و سرد می‌کنم.

که بود و کیست دشمنم؟
یگانه دشمن جهان.
هم آشکار، هم نهان.
همان روانِ بی‌امان،
زمان، زمان، زمان، زمان.
سپاهِ بی‌کَرانِ او:
دقیقه‌ها و لحظه‌ها.
غروب و بامدادها.
گذشته‌ها و یادها.

رفیق‌ها و خویش‌ها.
خراش‌ها و ریش‌ها.
سرابِ نوش و نیش‌ها،
فریبِ شاید و اگر،
چو کاش‌های کیش‌ها.
بَسا خَسا به‌جای گل،
بَسا پَسا چو پیش‌ها.
دروغ‌های دست‌ها،
چو لاف‌های مست‌ها؛
به چشم‌ها، غبارها،
به کارها، شکست‌ها.
نویدها، درودها.
نبودها و بودها.

سپاه پهلوان من،
به دخمه‌ها و دام‌ها:
پیاله‌ها و جام‌ها،
نگاه‌ها، سکوت‌ها،
جویدَن بُروت‌ها.
شراب‌ها و دودها،
سیاه‌ها، کبودها.

بیا ببین، بیا ببین،
چه‌سان نبرد می‌کنم؛
شکفته‌های سبز را
چگونه زرد می‌کنم!»



دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان

اگر ابر است این تاریک-اخوان ثالث_دکلمه رضا پیربادیان

... اگر ابر است این تاریک،
به مرگ آغشته، هر نزدیک،
و دوران را ز چشم جمله پوشیده ست؛
و ما را اینچنین در انتظاری خشک و طاقت سوز
به کردارِ کویری تشنه می دارد؛
اگر ابر است
چرا بر حالِ ما اشکی نمی بارد؟

تو هم، خورشیدِ پنهان!، کاش گاهی می درخشیدی
و می دیدی چه بدهایی، سیه دل ناجوانمردان، به ما مردم
                               روا دانند

و مُهری می زدی، با لکّه ای -نه، تکه ای- از نور
بر اوراقِ سیاه دفتر ایّام.
گواه اینکه وحشتها چه بیرحم و چه کین توز است
و می دیدی چه دهشتناک روز ابریِ زشتی ست،
همان روز مبادایی که می گویند، امروز است.
و پاکیها و نیکی ها به خاک نیستی مدفون،
بد و بیراه پیروز است.

نه امروز و نه فردایی
نه ایمان و نه امّیدی
چه روز است این، تُرُشرو، تنگ و تار، آنگاه
نه بارانی، نه خورشیدی،
به چشم اعتنا و مهر
خدایا کاش می دیدی.


دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان

هیچیم و چیزی کم -اخوان ثالث- دکلمه رضا پیربادیان

هیچیم

هیچیم و چیزی کم

ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید

وز اهل عالم های دیگر هم

یعنی چه؟ پس اهل کجا هستیم؟

از اهل عالم هیچیم و چیزی کم، گفتم.

غم نیز چون شادی برای خود خدایی ،عالمی دارد

نور سیاه و مبهمی دارد

پس زنده باش مثل شادی، غم

ما دوستدار سایه های تیره هم هستیم

و مثل عاشق، مثل پروانه

اهل نماز شعله و شبنم

اما

هیچیم و چیزی کم.

***

رفتم فراز بام خانه ، سخت لازم بود

شب بود و مظلم بود و ظالم بود

آنجا چراغ افروختم،اطراف روشن شد

و پشه ها و سوسکها، بسیار

دیدم که اینک روشنایم خرده خواهد شد

کشتم اسیر بی مروت زرده خواهد شد

باغ شبم افسرده خون مرده خواهد شد

خاموش کردم روشنایی را

و پشه ها و سوسکها رفتند

غم رفت ، شادی رفت

و هول و حسرت ترک من گفتند

و اختران خفتند

آنگاه دیدم، آن طرف تر از سکنج بام

یک دختر زیباتر از رویای شبنمها

تنها

انگار روح آبی و آب است

انگار هم بیدار و هم خواب است

انگار غم در کسوت شادی ست

انگار تصویر خدا در بهترین قاب است

انگار ها بگذار

بیمار،

او آن (( نمی دانی و می دانی )) ست

او لحظه فرار جادویی

او جاودانه ، جاودانتاب است

محض خلوص و مطلق ناب است.

***

از بام پایین آمدیم، آرام

همراه با مشتی غم و شادی

وبا گروهی زخم ها و عده ای مرهم

گفتیم بنشینیم

نزدیک سالی مهلتش یک دم

مثل ظهور اولین پرتو

مثل غروب آخرین عیسای بن مریم

مثل نگاه غمگنانه ما

مثل بچه آدم

آنگه نشستیم و به خوبی خوب فهمیدیم

باز آن چراغ روز و شب خامشتر از تاریک

هیچیم و چیزی کم
.


دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان

سبز-اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان

با تو دیشب تا کجا رفتم
تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم
من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمی گویم که باران طلا آمد
با تو لیک ای عطر سبز
سایه پرورده
ای پری که باد می بردت
از چمنزار حریر پر گل پرده
تا حریم سایه های سبز
تا بهار سبزه های عطر
تا دیاری که غریبیهاش می آمد به چشم آشنا ، رفتم
پا به پای تو که می بردی مرا با خویش
همچنان کز خویش و بی خویشی
در رکاب تو که می رفتی
هم عنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی
سوی اقصامرزهای دور
تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
تو گرامیتر تعلق ،‌ زمردین زنجیر زهر مهربان من
پا به پای تو
تا تجرد تا رها رفتم
غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها
موجساران زیر پایم رامتر پل بود
شکرها بود و شکایتها

رازها بود و تأمل بود
با همه سنگینی بودن
و سبکبالی بخشودن
تا ترازویی که یک سان بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
که به سوی بی چرا رفتم
شکر پر اشکم نثارت باد
خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من
ای زبرجد گون نگین   خاتمت بازیچه ی هر باد
تا کجا بردی مرا دیشب

با تو دیشب تا کجا رفتم


دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان

بر زمین افتاده پخشیده‌ست-اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان

بر زمین افتاده پخشیده‌ست،

دست و پا گسترده تا هر جا.

از کجا؟

[کِی؟
[کس نمیداند.
و نمی‌داند چرا حتا.
سالها زین پیش
این غم‌آور وحشت‌ِ منفور را خیّام ‌پرسیده‌ست؛
وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز
هیچ جز بیهوده نشنیده‌ست.
کس نداند کِی فتاده بر زمین این خلط‌ِ گندیده،
وز کدامین سینهٔ بیمار.
عنکبوتی پیر را ماند، شکم پر زهر و پر احشا،
مانده، مسکین، زیر پای‌ِ عابری گمنام و نابینا،
پخش مرده بر زمین، هموار.
دیگر آیا هیچ
کرمکی، در هیچ حالی از دگردیسی،
به چنین پیسی
[تواند بود؟
[من پرسم؟

کیست تا پاسخ بگوید؟
[از محیط فضل خلوت یا شلوغی.
[کیست؟
چیست؟
[من می‌پرسم،
[این بیهوده،
[این تاریک ترس‌آور،

چیست؟





دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان

برای من دگر هر شب، شب قدر است-اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان

برای من دگر هر شب، شب قدر است.
نه قدری کاندران روح ملایک می شود نازل،
بل آن قدری که سویم روح راح ساده می آید.
و خونم مثل طاووس شفق کم کم گشاید چتر چشمش را
از آن خوابی که دارد در شب بی روح غمگینی،
و می خواند به شادی: آه، دارد باده می آید!
و مستی اوج هستی می شود حاصل.
و می بینم که شعری از ملایک نیز زیباتر
شده نازل، شده بین من و روح و تنم حایل.
خدا را شکر می گویم که امشب نیز
درین گمراهیِ زیبا و مطرود خرد چون دین،
               [مرا چونین

رسانده خوش به این خوش تر ز هر منزل.



دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان

برف-اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان


پاسی از شب رفته بود و برف می‌بارید،
چون پر افشانِ پریهایِ هزار افسانهء از یادها رفته ،
باد  چونان آمری  مامور  و  ناپیدا ،
بس پریشان حکمها می‌راند مجنون‌وار ،
بر سپاهی خسته  و غمگین و آشفته ۰

برف می‌بارید  و ما  خاموش ،
فارغ  از  تشویش ،
نرم  نرمک  راه  می‌‌رفتیم  ۰
کوچه باغِ  ساکتی در پیش ۰

هر به گامی چند گویی در مسیرِ ما چراغی بود،
زاد° سروی را به  پیشانی ۰
با فروغی  غالبا  افسرده  و کم رنگ ،
گمشده  در ظلمتِ  این برفِ کجبارِ زمستانی ،

برف  می‌بارید  و ما  آرام ،
گاه  تنها ، گاه با هم ، راه می‌رفتیم ۰
چه  شکایتهای  غمگینی که می‌کردیم ۰
یا حکایتهای  شیرینی که می‌گفتیم ۰

هیچ کس از ما نمی‌دانست
کز کدامین  لحظهء شب کرده بود این باد برف  آغاز ۰
هم نمی‌دانست کاین راه خَم  اندر خَم
به کجامان می‌کشاند باز ۰

برف  می‌بارید  و پیش  از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود ،
زیرِ این کج‌بارِ  خامشبار ، از این راه
رفته بودند و نشان  پایهایشان  بود ۰

پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمارما
گاه شنگ و شاد و بی‌پروا ،
گاه  گویی  بیمناک از آبکندِ وحشتی پنهان،
جایِ  پا  جویان ،
زیر این غمبار ، در همبار ،
سر به زیر افکنده و خاموش ،
راه می‌رفتند ۰
و ز  قدمهایی  که پیش  از این
رفته بود  این راه را ،  افسانه  می‌گفتند۰

من بسانِ  برّه گرگی شیر مست ، آزاده و آزاد،
می‌سپردم  راه و در هر گام
گرم  می‌خواندم  سرودی تر ،
می‌فرستادم  درودی  شاد ،
این نثارِ شاهوارِ آسمانی را ،
که به هر سو بود و بر هر سر ۰

راه بود و راه__ این هر جاییِ افتاده این همزادِ پایِ آدمِ خاکی ۰
برف بود و برف این آشوفته پیغامِ سردِ پیری و پاکی ؛
و سکوتِ ساکتِ آرام ،
که غم‌آور بود و بی‌فرجام ۰

راه می‌رفتم و من  با خویشتن گهگاه می‌گفتم :
《کو ببینم ، لولی  ای لولی !
این تویی آیا  بدین  شنگی و شنگولی ،
سالکِ این راهِ پر هول و دراز آهنگ ؟》
                             [و من بودم

که بدین‌سان  خستگی نشناس ،
چشم و دل  هشیار ،
گوش خوابانده به دیوارِ سکوت ، از بهرِ نرمک سیلیِ صوتی ،
می‌سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم

اینک از زیرِ چراغی می‌گذشتیم ، آبگون نورش ۰
مرده دل نزدیکش و دورش۰
و در این هنگام  من  دیدم
بر درختِ  گوژپشتی برگ و بارش برف،
همنشین و غمگسارش برف ،
مانده  دور از کاروانِ کوچ ،
لکلکِ اندوهگین با خویش می‌زد حرف :

《بیکرانِ  وحشت‌انگیزی‌ست ۰
خامشِ خاکستری  هم بارد و بارد۰
وین سکوتِ پیرِ ساکت نیز
هیچ  پیغامی  نمی‌آرد ۰
پشت  ناپیداییِ  آن  دورها شاید
گرمی و نور و نوا  باشد ؛
بال  گرمِ آشنا باشد؛
لیک من ،  افسوس
مانده  از ره سالخوردی سخت  تنهایم ۰
ناتوانیهام  چون  زنجیر بر پایم ۰
ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد،
همچو پروانه‌ی° شکسته‌ی° آسبادی کهنه و متروک ،
هیچ چرخی را نگرداند  نشاطِ بال و پرهایم ۰
آسمان  تنگ است  و بی روزن ،
بر زمین هم برف پوشانده‌ست
ردّ پای  کاروانها  را ۰
عرصهء  سردرگمیها  مانده و بی‌در کجاییها۰
باد چون بارانِ سوزن ، آب چون آهن ۰
بی‌نشانیها  فرو برده نشانها را ۰
یاد باد ایّامِ سرشارِ برومندی ،
و نشاط  یکّه  پروازی ،
که چه بشکوه و چه شیرین بود۰
کس نه جایی جُسته پیش از من ؛
من نه راهی رفته بعد از کس ،
بی‌نیاز از خفّتِ آیین و ره جستن ،
آن که من می‌کردم ، آیین بود۰
اینک امّا ، آه
ای شب سنگین دلِ نامرد.......》
لکلکِ اندوهگین با خلوتِ خود دردِ‌دل می‌کرد۰

باز می‌رفتیم و می‌بارید ۰
جای پا جویان
هر که  پیشِ پای خود  می‌دید۰
من  ولی  دیگر ،
شنگی و شنگولیم مرده ،
چابکیهایم از درنگی سرد آزرده ،
شرمگین  از ردّ  پاهایی
که بر آنها می‌نهادم  پای ،
گاهگه  با  خویش  می‌گفتم :
《کی جدا خواهی شد از این گلّه‌های پیشواشان بُز ؟
کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش ؟
تا گذارد جای پای از خویش ؟

همچنان غمبارِ در همبار می‌بارید۰
من ولیکن باز
شادمان بودم ۰
دیگر اکنون از بزان و گوسپندان پرت ،
خویشتن هم گلّه بودم، هم شبان بودم ۰
بر بسیطِ برف‌پوشِ خلوت و هموار ،
تکّ و تنها با درفش خویش ، خوش خوش پیش می‌رفتم ۰
زیرِ پایم برفهای پاک و دوشیزه
قژقژی خوش داشت ۰
پام° بذرِ نقشِ بکرش را
هر قدم در برفها می‌کاشت ۰
مُهرِ بکری بر گرفتن از گلِ گنجینه‌های راز،
هر قدم از خویش نقشِ تازه‌ای هشتن ،
چه خدایانه غروری در دلم می‌کشت و می‌انباشت ۰

خوب  یادم  نیست
تا کجاها رفته بودم ؛ خوب یادم نیست
این ، که فریادی شنیدم ، یا هوس کردم،
که کنم رو باز پس ،  رو باز پس کردم۰
پیش چشمم  خفته اینک راهِ  پیموده۰
پهندشتِ  برف‌پوشی  راه  من بوده ۰
گامهای من بر آن نقش من افزوده۰
چند گامی بازگشتم ؛ برف می‌بارید۰
باز می‌گشتم ۰
برف می‌بارید۰
جای پاها تازه بود امّا ،
برف می‌بارید۰
باز می‌گشتم ۰
برف می‌بارید۰
جای پاها دیده می‌شد ، لیک
برف می‌بارید
باز می‌گشتم ،
برف می‌بارید




جای پاها باز هم گویی

دیده می‌شد ‌لیک

برف می‌بارید

باز می‌گشتم

برف می‌بارید

برف می‌بارید، می‌بارید، می‌بارید

جای پاهای مرا هم برف پوشانده‌ست





دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان


باد-اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان

 خشمگین و مست و دیوانه ست
 خاک را چون خیمه ای تاریک و لرزان بر می افرازد
 باز ویران می کند زود آنچه می سازد
 همچو جادویی توانا ، هر
 چه خواهد می تواند باد
 پیل ناپیدای وحشی باز آزاد است
 مست و دیوانه
 بر زمین و بر زمان تازد
 کوبد و آشوبد و بر خاک اندازد
 چه تناورهای باراو مند
 و چه بی برگان عاطل را
 که تکانی داد و از بن کند
 خانه ازبهر کدامین عید فرخ می تکاند باد ؟
 لیکن آنجا ، وای
 با که باید گفت ؟
 بر درختی جاودان از معبر بذل بهاران دور
 وز مسیر جویباران دور
 آِشیانی بود ،مسکین در حصار عزلتش محصور
 آشیان بود آن ، که در هم ریخت ، ویران کرد ، با خود برد

 آیا هیچ داند باد ؟



دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان


خانه ام آتش گرفته ست-اخوان-دکلمه رضا پیربادیان


خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورون خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل

وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم ، گ
گریان ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد

وای بر من، همچنان می‌سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان

من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای، آیا هیچ سر بر می‌کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد



دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان

درین شب‌های مهتابی-اخوان-دکلمه رضا پیربادیان

درین شب‌های مهتابی
که می‌گردم میان ِ بیشه‌های سبز ِ گیلان با دل ِ بی تاب
 خیالم می‌برد شاید ،
و شاید خواب -
و می‌بینم چه شاد و زنده و زیباست
الا، دریاب - می‌گویم به دل - بی تاب من ! دریاب
درین مهتابْ شب هاى خیال انگیز
مرا با خویش
تماشایی و گلگشتی‌ست بی تشویش
خیالم می‌برد شاید ،
و شاید خواب ،
                       با تصویرهایش گیج
و سیل سایه‌اش ، آسیمه سر ، گردان ، چـُنان چون طعمهٔ گرداب

دلم گویی چو موج از خود گریزان است
و از لبخنده اش ناباوری می‌بارد و هیهات
من اما خیره در آنات ِ آن آیات
چو جان بی سایه و چون سایه بی جان ، مانده بر جا مات !
و می‌گویم به دل : دریاب ! بیداری اگر ، یا خواب


یکی بنگر ، درختان با پری زادان ِ مست ِ خفته می‌مانند
ببین ! دستی بکش بر این بنفش ِ زلف ِ ابریشم
ولی آهسته و آرام
که ترسان می‌پرد ، زیباپری از خواب
نگه کن بیشه‌ای سبز است و مهتاب ِ پس از باران
همه پوشیده آن شب جامهٔ زیبای عریانی
و آرامیده زیر توری ِ پنهان ِ آرامش
همه بیدارمستان ، خفته هشیاران


و این جا ! کاج ِ باران خوردهٔ پر عطر
حباب ِ صمغ ، صد جا بر تنش ، گویی
چراغان کرده با صد گوهر شب‌تاب

و این امرودِ وحشی ، با هزاران برگ
اگرچه سیر و سیراب است ، اما باز
تو پنداری هزاران گوش خوابانده
صدای آشنای پای باران را ؛
به هر گوشش یکی آویزه ى شاداب

و سروستان ِ یک‌شب در میان ، سیراب از باران ِ تا شبگیرْ بارنده
و نرگس زارها ، تصویرهای سایه‌شان از پَر سیاووشان
و صف‌های شقایق ، دستهٔ گلگون کفن پوشان
و صف‌های صنوبر – که سیاهی می‌زند اوراقشان –
                             خیل ِ عزادارن و خاموشان
و گل‌ها و درختانی که شاید نامهاشان نیز
به دشت ِ لوحه‌ای ، باغ ِ کتابی نیست
و بی نامان ِ زیباروی و خاموشی
که – از بس ناز – با مرغان ِ جنگل نیزْشان هرگز خطابی نیست

الا دریاب – می‌گفتم به دل – دریاب !
تو عمری در کویر خشک سر کرده
اگر جویی همان است این ، همان دل خواسته ى نایاب
شب است و بیشه باران خورده و مهتاب …
شکسته در گلویش هق هق ِ گریه
دلم – دیوانه – اما داستان دیگری می‌گفت :

- “همان است این و می‌بینم
کبود ِ بیشه پوشیده ست بر تن آبی ِ مهتاب ِ مینایی
همان است این و می‌بینم ، شب ِ ترگونه ی روشن
همان افسانه و افسون رویایى
شب ِ پاک ِ اهورایی
تجلی کرده با زیباترین جلوه
شکوه ِ جاودانه روح زیبایی
همان است این و می‌بینم ، ولی افسوس !!! ...”


من این آزرده جان را می‌شناسم خوب
درین جادو شب ِ پوشیده از برگ ِ گل ِ کوکب
دلم – دیوانه – بودن با ترا می‌خواست
سروش آوازها می‌خوانْد ، مسحور ِ شکوه ِ شب
ولی مسکین دلم ، انگشت خاموشی نِهان بر لب ،
شنودن با تو را می‌خواست !

-“خوشا ، آن نازنین شب‌ها
که ما در بیشه‌های سبز گیلان می‌خرامیدیم
و جادوی طبیعت را در افسون ِ شب ِ جنگل
به زیباتر جمال و جلوه می‌دیدیم
و اما بی خبر بودیم ، با شور شباب و روشنای عشق
که این چندم شب است از ماه ؟
و پیش از نیمْ شب یا بعد از آن خواهد دمید از کوه ؟
و خواهد بود
طلوعش با غروب زهره ، یا ظهر زحل همراه ؟
چرا که در دل ما آفتاب بی زوالی روز و شب می‌تافت
و در ما بود و گرد ِ ما
طواف ِ کهکشان‌ها و مدار ِ اختران روشن ِ هر شب
و از ما و برای ما
طلوع ِ طلعت ِ روشن‌ترین کوکب
خوشا آن نازنین شب‌ها
و آن شبگردی و شب زنده داری‌های دور از خستگی تا صبح
و آن شاباش و گهگاهی نثار ِ ابرهای عابر ِ خاموش
و گلباران ِ کوکب‌ها

و کوکب‌ها و کوکب‌ها !!! ... ”



دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان