من که از خود هم دگر شعری نمی خوانم بگو
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
بانوی عصر آهنی و می شناسمت
جلاد خوشگل منی و می شناسمت
تاریک ،سر به زیر ، مه آلود، بی خیال
صبح عبوس لندنی و می شناسمت
انگار قند توی دلم آب می کنند
وقتی که زنگ می زنی و می شناسمت
می دانم از شکنجه من شاد می شوی
آخر زنی ، زنی ، زنی و می شناسمت
یک روز صبح بی که خداحافظی کنی
دل را یواش می کنی و می شناسمت
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
تهران برای زندگی من هرگز انار سرخ ندارد
باید کسی به عاطفه تو در این زمین درخت بکارد
تهرانِ هم ترانه ی زندان، تهران خالی از تب انسان
تهرانِ پایتخت بجز تو دیگر مگر چه جاذبه دارد؟
تهران برای من برهوتی پوشیده از سفیدی برف است
باشد که ردپای تو اینجا همراه خود بهار بیارد
هر شب میان ماندن و رفتن راهی بغیر خواب ندارم
کی می شود که خواب مرا به آغوش گرم تو بسپارد؟
من فکر می کنم که در این شهر، عشق تو شاهراه نجات است
پیش از شبی که خاک بخواهد در سینه اش مرا بفشارد
اما چگونه با تو بگویم ... بگذار صادقانه بگویم
می ترسم اینکه عشق تو بین سیمان و دود تاب نیارد
این دود سرفه های مرا از سینه ام به شهر کشانده
این سرفه های شهر نشینی به فلسفه نیاز ندارد
شاید اگر که عشق تو با آن، ابری که مانده در تب باران
همدم شود دوباره تواند باران به این دیار بیارد
شاید که ابر حادثه باشد! شاید که عشق معجزه باشد
باران فقط به حکم غریزه بی چشمداشت باز ببارد
آنگاه در تلاطم باران، از انتهای پیچ خیابان
می آیی و دوباره در این خاک عشق ات انار بار می آرد
عشق یعنی می توان پروانه بود
یک نگاه ساده را دیوانه بود
عشق یعنی یک سبد یاس سپید
نسترن هایی که دستان تو چید
عشق یعنی باور رنگین کمان
پرگرفتن در میان آسمان
عشق یعنی ما شدن یعنی خروج
قله این زندگی یعنی عروج
عشق یعنی عالمی حرف و سکوت
یک دل بشکسته هنگام قنوت
عشق یعنی یک قدم آنسوی من
روحی اندر کالبدهای دو تن
عشق یعنی عهد بستن با خدا
تا نگردیم از کنار هم جدا
عشق یعنی مثل شمعی سوختن
چشم بر پروانه خود دوختن
عشق یعنی سادگی یعنی صفا
مخلص و یک دل شدن یعنی وفا
عاشقی تنها نیاز وناز نیست
راه این وادی به هر کس باز نیست
عاشقی چون عاشقی بی خویش باش
فکر ایمانت مکن، بی کیش باش
احمدرضا زارعی
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
این روزها که میگذرد، جور دیگرم
دیگر خیال و فکر تو افتاده از سرم
دیگر دلم برای تو پرپر نمیزند
دیگر کلاغ رفته به جلد کبوترم
دیگر خودم برای خودم شام میپزم
دیگر خودم برای خودم هدیه میخرم
دیگر بلد شدم که خداحافظی کنم
دیگر بلد شدم که بهانه نیاورم
اسمت چه بود؟ آه از این پرتی حواس
این روزها من اسم کسی را نمیبرم
این روزها شبیه «رضا»های سابقم
هر چند بدترم ولی از قبل بهترم
من شعر مینویسم و سیگار میکشم
تو دود میشوی و من از خواب میپرم
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
پروانهها در پیله دنیا را نمیفهمند
تقویمها روز مبادا را نمیفهمند
دریا برای مردم صحرانشین دریاست
ساحلنشینان قدر دریا را نمیفهمند
مثل همه، ما هم خیال زندگی داریم
اما نمیدانم چرا ما را نمیفهمند
هر روز سیبی در مسیر آب میآید
دیگر نیا این شهر معنا را نمیفهمند
این مردمان مانند اهل کوفه میمانند
اندازه یک چاه مولا را نمیفهمند
اینجا سه سال پیش دستِ دارمان دادند
این قوم، درد اینجاست؛ اینجا را نمیفهمند
فرسنگها از قیل و قال عاشقی دورند
هند و سمرقند و بخارا را نمیفهمند
چاقو بهدست مردم هشیار افتاده
دیدار یوسف با زلیخا را نمیفهمند
از روز اول با تو در پرواز دانستم
پروانهها در پیله دنیا را نمیفهمند
مرتضی عزیزیان
---------------------------------------
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن
گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن
آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو
راه من با اینکه طولانیست حرفش را نزن
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن
عهد بستی با نگاه خسته ای محرم شوی
گر نگاه خسته ما نیست حرفش را نزن
خورده ای سوگند روزی عهد خود را بشکنی
این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن
خواستم دنیا بفهمد عاشقم گفتی به من
عشق ما یک عشق پنهانیست حرفش را نزن
عالمان فتوی به تحریم نگاهت داده اند
عمر این تحریم ها آنیست حرفش را نزن
حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
شاعر: فرامرز عرب عامری
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان