مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم، زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی، نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی، نمیدانی مگر دردم
نه راهست این که بگذاری مرا در خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن، بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی، به گیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم، دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی، نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ، برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم، چه باک از خصم دمسردم
هرگز نخواستم که بگویم تو را چقدر..
عاشق شدم!چه وقت!چگونه!چرا!چقدر!
هرگز نخواستم که بگویم نگاه تو ،
از ابتدای ساده این ماجرا چقدر-
من راشکست،ساخت،شکست و دوباره ساخت
من را چرا شکست،چرا ساخت یا چقدر!
هرگز نخواستم به تو عادت کنم ولی
عادت نبود،حسی از آن ابتدا چقدر-
مانند پیچکی که بپیچد به روح من-
ریشه دواند و سبز شد و ماند تا....چقدر-
تقدیر را به نفع تو تغییر می دهند
اینجا فرشته ها که بدانی خدا چقدر-
خوبست با تو،با همه بی وفاییت
قلبم گرفته است،نپرس از کجا،چقدر!
قلبم گرفته است سرم گیج می رود
هرگز نخواستم که بدانی تو را چقدر...
آنجا که نباشد کسی از ایل و تبارم
می یابمت آری به دلم فال تو افتاد
هرچند کمی زود و؛ کمی دیر؛ بهارم
به قدر غربت انسان بیا قدم بزنیم
که پا به پای تو رفتن نهایت عشق است
که تا نهایت امکان بیاد قدم بزنیم
چقدر بی تو هوابم گرفته و ابری ست
تو ای ستاره ی پنهان بیا قدم بزنیم
من امتداد درختان بید مجنونم
در امتداد درختان بیا قدم بزنیم
اسیر چشم تو شد چشم های باران هم
تو ای نجابت باران ...بیا قدم بزنیم
لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد
▄ ▄ ▄
می شد که بدانم این خطِ سرنوشتِ من
از دفترِ کدام شبِ بسته وام شد ؟
اوّل دلم فراق تو را سرسری گرفت
وان زخمِ کوچک دلم آخر جزام شد
گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد ، گل سرخم ! تمام شد
شعر من از قبیله ی خون است ، خون من ،
فواره از دلم زد و آمد کلام شد
ما خونِ تازه در تن عشقیم و عشق را
شعر من و شکوه ، تو رمزالدوام شد
▄ ▄ ▄
بعد از تو باز عاشقی و باز... آه نه !
این داستان به نام تو ، همین جا تمام شد
شب سرشاری بود.
رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت.
دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.
در بلندی ها، ما
دورها گم، سطح ها شسته، و نگاه از همه شب نازک تر.
دست هایت، ساقه سبز پیامی را می داد به من
و سفالینه انس، با نفس هایت آهسته ترک می خورد
و تپش هامان می ریخت به سنگ.
از شرابی دیرین، شن تابستان در رگ ها
و لعاب مهتاب، روی رفتارت.
تو شگرف، تو رها، و برازنده خاک.
فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می پیوست.
سایه ها برمی گشت.
و هنوز، در سر راه نسیم.
پونه هایی که تکان می خورد.
جذبه هایی که به هم می خورد.
آخریڹ ساعات آباڹ است....
انارها ترڪ برداشتہ
خرمالوها را چیده اند
برگ ها دارند ڪف پوش خیاباڹ می شوند
زیباتریڹ رنگ آمیــــــــــزی طبیعت
ومظلوم تریڹ فصڸ ساڸ
و مڹ عاشقانہ تورا
از پائیز خدا هدیہ گرفتم
اهڸ هرجایی ڪہ باشی
پائیزت با مڹ یڪی ست
اگــــــــــرخرمالوهای دستانت گڸ انداخت
مرا بہ نوبرانہ ای گس مهماڹ کڹ ...
آخر گشوده شد زهم آن پرده های راز
آخر مر ا شناختی ای چشم آشنا
چون سایه دیگر از چه گریزان شوم زتوبر گور سرد و خاموش لیلی بیوفا
دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست
می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
#
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را بـــاد بـرد
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان