ترکم مکن
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
توهم با من نمی مانی برو بگذار برگردم
دلم می خواست می شد با نگاهت قهر می کردم
برایت مینویسم آسمان ابریست دلتنگم
و من چندیست دارم با خودم با عشق می جنگم
اگر می شد برایت می نوشتم روزهایم را
و سهم چشمهایم را سکوتم را صدایم را
اگر می شد برای دیدنت دل دل نمی کردم
اگر می شد که افسار دلم را ول نمی کردم
دلم را می نشانم جای یک دلتنگی ساده
کنار اتفاقی که شبی ناخوانده افتاده
همیشه بت پرستم بت پرستی سخت وابسته
خدایش را رها کرده به چشمان تو دل بسته
توهم حرفی بزن چیزی بگو هرچند تکراری
بگو آیا هنوزم مثل سابق دوستم داری؟
خودم می دانم از چشمانت افتادم ولی این بار
بیا و خورده هایم را ز زیر دست و پا بردار
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
فریادی که بودن را تجربه می کند
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
لیلی زیر درخت انار نشست
درخت انار عاشق شد
گل داد… سرخ سرخ
گل ها انار شد… داغ داغ
هر اناری هزار تا دانه داشت
دانه ها عاشق بودند
دانه ها توی انار جا نمی شدند
انار کوچک بود…
دانه ها ترکیدند… انار ترک برداشت
خون انار روی دست لیلی چکید
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید
مجنون به لیلی اش رسید
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود
کافی است انار دلت ترک بخورد
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
خدایا عاشقی کن تا ...بفهمی از چه مینالم
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
شعر اما می کند رسوا مرا، خب بیشتر
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
و من قرنها
در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان
بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم
را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورَد!
عشقت بدترین
عادات را به من آموخت! بانوی من!
به من آموخت
شبانه هزار بار فال قهوه بگیرم،
دست به دامن
جادو شومُ با فالگیرها بجوشم!
عشقت به من
آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیاده روها
پرسه زنمُ
چهرهات را
در قطرات بارانُ نورِ چراغ ماشینها بجویم!
ردِ لباسهایت
را در لباس غریبهها بگیرمُ
تصویرِ تو را
در تابلوهای تبلیغاتی جستجو کنم!
عشقت به من
آموخت، که ساعتها در پیِ گیسوان تو بگردم...
ـ گیسوانی که
دخترانِ کولی در حسرتِ آن میسوزند! ـ
در پِیِ چهره
وُ صدایی
که تمام چهرهها
وُ صداهاست!
عشقت مرا به
شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ
و من از آن
پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم
اشکها کسی هستند
و انسان ـ بیاندوه
ـ تنها سایهای از انسان است!
عشقت به من
آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهات را
با گچ بر دیوارها نقاشی کنم،
بر بادبانِ
زورقِ ماهیگیرانُ
بر ناقوسُ
صلیبِ کلیساها...
عشقت به من
آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آن هنگام
که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها
را به من آموخت!
پس من افسانههای
کودکان را خواندم
و در قلعهی
قصهها قدم نهادمُ
به رؤیا دیدم
دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!
با چشمهایش،
صافتر از آبِ یک دریاچه!
لبهایش،
خواستنیتر از شکوفههای انار...
به رؤیا دیدم
که او را دزدیدهام همچون یک شوالیه
و گردنبندی
از مرواریدُ مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را
به من آموخت
و گُذرانِ
زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!
عشقت به من
آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم
و دوست بدارم
درختِ عریانِ زمستان را،
برگهای خشکِ
خزان را وُ باد را وُ باران را
و کافهی
کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
عشقت پناه
بردن به کافهها را به من آموخت
و پناه بردن
به هتلهای بینامُ کلیساهای گمنام را!
عشقت مرا آموخت
که اندوهِ
غربتیان در شب چند برابر میشود!
به من آموخت
بیروت را چونان زنی بشناسم، ظالمُ هوسانگیز...
که هر غروب
زیباترین جامههایش را میپوشد،
بر سینهاش
عطر میپاشد
تا به دیدار ماهیگیرانُ
شاهزادهها برود!
عشقت گریستنِ
بی اشک را به من آموخت
و نشانم داد که
اندوه
چونان پسرکی
بیپا
در پسکوچههای
رُشِه وُ حَمرا میآرامد!
عشقت اندوه
را به من آموخت
و من قرنها
در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میانِ
بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم
را
چون پارههای
بلوری شکسته گِرد آورَد!
ترجمه یغما گلروویی
گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشم های ام چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم
آه ، می ترسم ، آه
پوپک ام ! آهوک ام !
چه نشستی غافل ؟
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی ، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
منشین با من ، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتن ام
پوپک ام ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از این جا که من ام
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپک ام ! آهوکم
گرگ هاری شده ام
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
بازخوانی دکلمه با صدای رضا پیربادیان
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
به" محبت "
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان