دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com
دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com

گفتی چه خبر؟- امید صباغ نو-دکلمه رضا پیربادیان

گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست
در زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست

در زندگی ام، بعد تو و خاطره هایت
غیر از غم و اندوه فراوان خبری نیست

انگار نه انگار دل شهر گرفته ست
از بارش بی وقفه ی باران خبری نیست

ای کاش کسی بود که می گفت به یوسف
در مصر به جز حسرت کنعان خبری نیست

از روز به هم ریختن رابطه ی ما
از خاله زنک بازی تهران خبری نیست!

گفتند که پشت سرمان حرف زیاد است
از معرفت قوم مسلمان خبری نیست!

در آتش نمرود تو می سوزم و افسوس
از معجزه ی باغ و گلستان خبری نیست!

در فال غریبانه ی خود گشتم و دیدم
جز خط سیاهی ته فنجان خبری نیست

گفتی چه خبر؟
گفتم و هرگز نشنیدی

جز دوری ات ای عشق، به قرآن خبری نیست...





شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


باور نمی‌کند دل من مرگ خویش را -سیاوش کسرایی-دکلمه رضا پیربادیان

باور نمی‌کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی‌کنم
تا همدم من است نفس‌های زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی‌کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟


آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خاک می‌شود ؟


در من چه وعده‌هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دست‌ها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می‌شود ؟


آخر چگونه این همه عشاق بی‌شمار
آواره از دیار
یک روز بی‌صدا
در کوره راه‌ها همه خاموش می‌شوند ؟


باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریچه ها
چشم انتظار یار سیه پوش می‌شوند ؟


باور نمی‌کنم که عشق نهان می‌شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانی‌اش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمی‌تپد
نفرین بر این دروغ دروغ هراسناک


پل می‌کشد به ساحل آینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لبها و دستها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کننند


در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می‌شود


این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند جایی و خورشید می‌شود


تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می‌تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟


بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی‌کنم


می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ

همواره عطر باور من در هوا پر است.




شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


از باغ می برند چراغانی ات کنند-فاضل نظری-دکلمه رضا پیربادیان

از باغ می برند چراغانی ات کنند


 تا کاج جشن های زمستانی ات کنند


پوشانده اند صبح تو را ” ابرهای تار“

تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن می روی

شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
 

گاهی بهانه است که قربانی ات کنند


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


شنیدن باز خوانی  دکلمه با صدای رضا پیربادیان

دلم گرفته برایت-حسین منزوی-دکلمه رضا پیربادیان

به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت

دلــی کــــه کرده هـوای کرشمه‌های صدایت

نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز

کـــه آورد دلــــــم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

تو را ز جرگــــه‌ی انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمی‌کنــــم اگـــر ای دوست، سهل و زود ، رهایت

گره بـــــه کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

به کبر شعر مَبینم کــه تکیه داده به افلاک

به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

"دلم گرفته برایت" زبان ساده‌ی عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلــــــم گرفته برایت !




شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

بهشت جای حقیری ست-عباس معروفی-دکلمه رضا پیربادیان

مگر نمی‌گویند که هر آدمی
یک بار عاشق می‌شود؟
پس چرا هر صبح که چشم‌هات را باز می‌کنی
دل می‌بازم باز؟
چرا هر بار که از کنارم می‌گذری
نفست می کشم باز؟
چرا هربار که می‌خندی
در آغوشت در به در می شوم باز؟
چرا هر بار که تنت را کشف می‌کنم
تکه‌های لباسم بال درمی‌آورند باز؟
گل قشنگم
برای ستایش تو
بهشت جای حقیری ست
با همین دست‌های بی‌قرار
به خدا می رسانمت.



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

من شاعر نیستم-فاطمه محسن زاده-دکلمه رضا پیربادیان

هر شب

در آغوش پلک هایم هستی

و با حافظ

بغض می کنم

اگر به دست من افتد

فراق را بکشم

آرزوی قشنگی است

آخر نه خدا پیر است

و نه ما پیر

تازه به عشق هم بدهکاریم

به فال های حافظ

شماره ی غزلیّات سعدی

عاشقانه های شاملو

به جسارت فروغمان

قرن هاست با تمام خطوط تنت

و جغرافیای روحت

با یار آشنا

سخن آشنا گفته ام

و هنوز ادیسون به دنیا نیامده

تلفن اختراع نشده

عشقی مجازی نیست

و فراق سخت است

باور کن

وقتی پلک هایم خیس می شوند

و تو را در آواز پرندگانی که نمی شناسم

میان انبوه درختانی که نامشان را نمی دانم

اشک …

اشک …

حیف که شاعر نیستم

وگرنه ادامه می دادم

امّا می دانی ؟

چیزی توی سینه ام درد می کند

( صدای هق هق راوی می آید )

تمام سطرهایی را که ادامه داده ام

پاک می کنم

من شاعر نیستم

فقط دلم برایت تنگ شده است

و از دست تمام عاشقانه ها

کاری برنمی آید



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


نطفه یک قهرمان با توست!-اخوان -دکلمه رضا پیربادیان

 باز در آنجا چه غوغائی ست؟

 باز پرسیدم – چه بلوائی ست ؟

 

گرچه بیرون ست ازین پر چین و بند اما

نیست چندان دور.

آنچه آن جا بگذرد، اغلب

می توان دید و شنید، الا

آن که خواهند از کسان مستور.

 

باز می پرسم، چه غوغائی ست ؟

در کنار آن اطاق سرخ، آن فرجام منصوری

باز هم گویا

شیونی، جمعی، تماشائی ست.

آن چه می آید به گوش، از آن نه چندان دور

شیونی از مادری، کامل زن ست انگار،

باغ و بستان سوخته ی کاشانه بر بادی ست.

آن چه می آید به چشم، اما

سر و قدی، شاخ شمشادی ست.

اینک از آن جا

پیش می آید که گوید چیست،

آن دو مو، سر پاسبان ترک ما، با چشم نمناکش.

پس ببین آن جا چه ها رفته ست

که دل یک تکه سنگ سخت هم سوزد،

او شکسته بسته می گوید سخن، با لحن غمناکش :

 

 پیر زن ، یک ماه پیش از این

به ملاقات پسر آمد

دید او را... و نصیحت ها... ولی بی فایده سوی

  وطن  برگشت.

_ سوی ده یا ایلی از اطراف کرمانشاه_

 

پیرزن برگشت.

تا که تمهیدی کند، فکری کند، شاید

که جوانش را

از خر شیطان فرود آرد.

رفت

تا بیاید با عروس خود

که از آن زندانی یک دنده طفلی در شکم دارد.

 

در همین مدت قضایا  طور دیگر  شد.

پیرزن، بدبخت، این نوبت

با عروس باردار خود به دیدار پسر آمد.

حیف، اما حیف!

چند روزی از  قضایا دیر تر ...

 

با توام من ، آی دخترجان !

شیردختر، ای شکوفه ی  میوه دار ایل !

تیهوی شاهین شکار کرد!

که به تاری از کمند گیسویت گیری

صد چنان سهراب یل را ، آن که نتوانست

نازنین گردآفرید گرد.

گرچه دانم گریه تسکین می دهد دردت،

لیک دختر جان ! نبیتم رو بگردانی به گرییدن.

هی، بگردم قد و بالا، سرو بستانت!

من نمی خواهم ببیند دشمن بی رحم نامردم

قطره ای هم اشک وحشت پای چشمانت.

آن دو آهویی که می دانم

که دو ببر خشمگین دارند، در زنجیر مژگانت.

 

هی بگردم دخترم را، دختر با غیرتم، هم میهن کردم!

من یقین دارم که می بینی

کاین زمان آبشخور ما ، از چه رود بی سر و پایی ست؟

و کشان ما را به سوی خویش

چه لجن در ذات، دریایی ست؟

خوب می دانم، که دانی خوب

که چه بد دهری و دنیایی ست.

با شبی چونین

در کمین ما چه بد روزی و فردایی ست.

 

 تو زنی مردانه ای، سالاری و از مرد هم پیشی.

جامه جنست زن است، اما

درد و غیرت در تو دارد ریشه ای دیرین.

کم مبین خود را، که از بسیار هم بیشی.

گوهر غیرت گرامی دار، ای غمگین.

مرد، یا سالار زن، باید بدانی این ،

کاندرین روزان صدره تیره تر از شب،

اهل غیرت روزیش درد است.

خواه در هر جامه، وز هر جنس،

درد قوت غالب مرد است.

 

بازمانده زآن جوانمرد، آنچه دادندت عزیزش دار

گرچه کتف آرا و سر پیچ و کمربندی،

لیک میراث از دلیری بی هماورد است.

آن که در دنیای نامرد حقیقتهای امروزین

مرد و مردی راستین باشد

رستم افسانه اش، زالی به ناوردست.

 

گر پسر زادی، کمربند پدر بسپار و وادارش

همچو مردانه و بی باک بربندد.

ور دگر زادی، بگو او نیز

گر به سر خواهد پیچاک پدر بندد،

ماده شیری با خاطر، بی خوف باشد، تا که آن میراث

بر سر و گردن چو یال شیر نر بندد.

 

دخترم! ای دختر کرد، ای گرانمایه

یادگار آن شهید، آن پهلوان با توست.

قصر شیرین جوانی، ای بهین تندیسه جان دار زیبائی

بیستون غیرت کرمانشهان با توست.

قدر بشناس و گرامی دار، دختر جان

نطفه یک قهرمان با توست!




شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


به دیدارم بیا هر شب-اخوان -دکلمه رضا پیربادیان

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


دانلود دکلمه

تو سال هاست حوای بی آدمی-افشین یداللهی-دکلمه رضا پیربادیان

تو حق نداری
عاشقِ کسی بمانی
که سالهاست
رفته

تو
مالِ کسی نیستی
که نیست

تو
حق نداری
اسمِ دردهای مزمنت را
عشق بگذاری

می‌توانی مدیونِ زخم‌هایت باشی
اما
محتاجِ آنکه زخمیَت کرده
نه!

دست بردار
از این افسانه‌های بی‌ سر و ته
که به نامِ عشق
فرصتِ عشق را
از تو می‌گیرد

آنکه تو را
زخمیِ خود می‌خواهد
آدمِ تو نیست
آدم نیست

و
تو
سال هاست
حوای بی آدمی...
حواست نیست



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم-شاملو-دکلمه رضا پیربادیان

من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه گرم و سرخ

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین

احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین

***

آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق
از برکه های آینه راهی به من بجو

***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:

احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

احساس می کنم
در هر رگم
به هر تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.

***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر کشیدم از آستان یأس:
« آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!»



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان