با این غروب از غم سبز چمن بگو
اندوه سبزه های پریشان به من بگو
اندیشه های سوخته ی ارغوان بین
رمز خیال سوختگان بی سخن بگو
آن شد که سر به شانه ی شمشاد می گذاشت
آغوش خک و بی کسی نسترن بگو
شوق جوانه رفت ز یاد درخت پیر
ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو
آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک
با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو
از ساقیان بزم طربخانه ی صبوح
با خامشان غمزده ی انجمن بگو
زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت
وین موج خون که می زندش در دهن بگو
سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد
این ماجرا به اینه ی دل شکن بگو
آن سرخ و سبز سایه بنفش و کبود شد
سرو سیاه من ز غروب چمن بگو
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بى وفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر مى خواستی, حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توأم, فردا چرا؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود لالا چرا؟
آسمان چون شمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمى پاشد زهم دنیا چرا؟
شهریارا بی حبیب خود نمى کردی سفر
این سفر راه قیامت مى روی تنها چرا؟
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
شنیدن بازخوانی دکلمه با صدای رضا پیربادیان
هر وقت تو را می بینم
از شعرهایم ناامید می شوم
فکر وقتی با تو هستم
تو زیبایی... زیباییت آن قدر است
که وقتی به آن فکر می کنم
زبان می خشکد
کلمات له له می زنند
و مفردات شعر...
از تشنگی نجاتم بده
کمتر زیبا باش
تا شاعر شوم
معمولی باش
سرمه بکش،عطر بزن،حامله شو،بزا
مثل همه زنان باش!
تا با کلمات تا با زبان آشتی کنم .
-----------------------
در نامه ی آخر نوشته بودی
جنگ را بمن باخته ای!
تو جنگ نکردی تا ببازی!
خانم دن کیشوت!
در خواب به آسیابهای بادی حمله ور شدی
با باد جنگیدی!
بی که حتا یک ناخن مطلایت ترک بردارد
تاری از گیس بلندت کم شود،
یا قطره ای خون بر سفیدی پیراهنت شتک زند!
چه جنگی؟
تو با یک مرد نجنگیده ای!
نه لمس کرده یی بازو و سینه ی مردی حقیقی را،
نه با عرق یک مرد غسل کرده ای!
تو سازنده ی مردان اسبان کاغذی بودی!
با عشق رفاقتی کاغذی!
دن کیشوت کوچک!
بیدار شو
و به صورتت آبی بزن
فنجانی شیر بنوش
تا به کاغذی بودن مردانی که دوستشان میداشتی
پی ببری!
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملل و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش آید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟ هر جا که پیش آید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با سوط بی رحم خشایرشا
زند دویانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون گل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
بانوی عصر آهنی و می شناسمت
جلاد خوشگل منی و می شناسمت
تاریک ،سر به زیر ، مه آلود، بی خیال
صبح عبوس لندنی و می شناسمت
انگار قند توی دلم آب می کنند
وقتی که زنگ می زنی و می شناسمت
می دانم از شکنجه من شاد می شوی
آخر زنی ، زنی ، زنی و می شناسمت
یک روز صبح بی که خداحافظی کنی
دل را یواش می کنی و می شناسمت
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
تهران برای زندگی من هرگز انار سرخ ندارد
باید کسی به عاطفه تو در این زمین درخت بکارد
تهرانِ هم ترانه ی زندان، تهران خالی از تب انسان
تهرانِ پایتخت بجز تو دیگر مگر چه جاذبه دارد؟
تهران برای من برهوتی پوشیده از سفیدی برف است
باشد که ردپای تو اینجا همراه خود بهار بیارد
هر شب میان ماندن و رفتن راهی بغیر خواب ندارم
کی می شود که خواب مرا به آغوش گرم تو بسپارد؟
من فکر می کنم که در این شهر، عشق تو شاهراه نجات است
پیش از شبی که خاک بخواهد در سینه اش مرا بفشارد
اما چگونه با تو بگویم ... بگذار صادقانه بگویم
می ترسم اینکه عشق تو بین سیمان و دود تاب نیارد
این دود سرفه های مرا از سینه ام به شهر کشانده
این سرفه های شهر نشینی به فلسفه نیاز ندارد
شاید اگر که عشق تو با آن، ابری که مانده در تب باران
همدم شود دوباره تواند باران به این دیار بیارد
شاید که ابر حادثه باشد! شاید که عشق معجزه باشد
باران فقط به حکم غریزه بی چشمداشت باز ببارد
آنگاه در تلاطم باران، از انتهای پیچ خیابان
می آیی و دوباره در این خاک عشق ات انار بار می آرد
نماز باران خواندم
اما تو
پسر خوب بابونه ها !
معجزه ی زمین بودی
به وقت گندمزار
میان هلهله ی باد
عصر خورشید
زلف افشانده بر سینه ی دشت
آبی ... سبز...طلایی
انگشت اشاره ات را گذاشتی روی مرگ
لبخندت
یک سطر از بهار بود
گفتی مرگ را از آن سو بخوان
گرم می شود!
بازی خوب و قشنگی داشتیم
قبل ازآن که دیوارهای صوتی بشکنند
وتو را بشکنند
تا با آن دوچرخه
یورتمه بروی
شیهه بکشی :
" ایران ! ایران ! ایران
رگبار مسلسل ها
ایران ! ایران ! ایران
مشته شده بر ایوان "
ومادرت برای همسایگان
از دخترکی بگوید با موهایی خرمایی
که تو پیدایش کرده بودی
زیر خروار خروار خاک
کنار نخل حیاطشان
که دیگر سرنداشت
تو سرد شدی
اسب شدی
هر روزرکاب زدی
تمامی تن آن کوچه را
شیهه کشیدی :
" ایران! ایران! ایران! "
دختررؤیاهایت
_ ایرانت ـ
دل به مر گ سپرده بود
بی هیچ گرمایی.
پسرخوب بابونه ها !
نمازباران خواند ه ام
اما تو
معجزه ی زمینی
به وقت گندمزارها
میان هلهله ی باد...
(فاطمه محسن زاده )
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان