دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com
دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com

چون درختی در زمستانم-اخوان ثالث-دکلمه رضا پیربادیان

چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
هر چه یاد و یادگارم بود
ریخته ست
چون درختی در زمستانم
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست ؟
دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز آینده
خواهدم این سوی و آن سو خست ؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم
ریخته دیری ست
هر چه بودم یاد و بودم برگ
یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن
برگ چونان صخره ی کری نلرزیدن
یاد رنج از دستهای منتظر بردن
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن

ای بهار همچنان تا جاودان در راه
همچنان جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر
هرگز و هرگز
بربیابان غریب من
منگر و منگر

سایه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر، ‌خوشتر
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمه ی سبزی بروید باز، بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
تا درود دردناک اندهان ماند سرود من


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


عشق یعنی-احمد رضا زارعی-دکلمه رضا پیربادیان

عشق یعنی می توان پروانه بود
یک نگاه ساده را دیوانه بود
عشق یعنی یک سبد یاس سپید
نسترن هایی که دستان تو چید
عشق یعنی باور رنگین کمان
پرگرفتن در میان آسمان
عشق یعنی ما شدن یعنی خروج
قله این زندگی یعنی عروج
عشق یعنی عالمی حرف و سکوت
یک دل بشکسته هنگام قنوت
عشق یعنی یک قدم آنسوی من
روحی اندر کالبدهای دو تن
عشق یعنی عهد بستن با خدا
تا نگردیم از کنار هم جدا
عشق یعنی مثل شمعی سوختن
چشم بر پروانه خود دوختن
عشق یعنی سادگی یعنی صفا
مخلص و یک دل شدن یعنی وفا
عاشقی تنها نیاز وناز نیست
راه این وادی به هر کس باز نیست
عاشقی چون عاشقی بی خویش باش
فکر ایمانت مکن، بی کیش باش



احمدرضا زارعی


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


نه تو را بر نتراشیده ام-شاملو-دکلمه رضا پیربادیان

نه

تو را از حسرت های خویش بر نتراشیده ام:

پارینه تر از سنگ

ترد تر از ساقه تازه روی یکی علف.

 

تو را از خشم خویش بر نکشیده ام:

ناتوانی خِرد

 از برآمدن.

گر کشیدن

 در مجمر بی تابی.

تو را به وزنه اندوه خویش بر نسخته ام:

پرّ کاهی

 در کفّه حرمان،

کوه

 در سنجش بیهودگی.

 

تو را برگزیدهام

رَغمار غم بیداد.

 

گفتی دوستت می دارم

و قاعده   دیگر شد.

 

کفایت مکن ای فرمان «شدن»

مکرر شو

مکرر شو!

شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


این روزها که میگذرد-رضا کیاسالار-دکلمه رضا پیربادیان


این روزها که می‌گذرد، جور دیگرم
دیگر خیال و فکر تو افتاده از سرم

دیگر دلم برای تو پرپر نمی‌زند
دیگر کلاغ رفته به جلد کبوترم

دیگر خودم برای خودم شام می‌پزم
دیگر خودم برای خودم هدیه می‌خرم

دیگر بلد شدم که خداحافظی کنم
دیگر بلد شدم که بهانه نیاورم

اسمت چه بود؟ آه از این پرتی حواس
این روزها من اسم کسی را نمی‌برم

این روزها شبیه «رضا»های سابقم
هر چند بدترم ولی از قبل بهترم

من شعر می‌نویسم و سیگار می‌کشم
تو دود می‌شوی و من از خواب می‌پرم


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


پروانه ها در پیله -فرامرز عرب‌عامری-دکلمه رضا پیربادیان

پروانه‌ها در پیله دنیا را نمی‌فهمند
تقویم‌ها روز مبادا را نمی‌فهمند
دریا برای مردم صحرانشین دریاست
ساحل‌نشینان قدر دریا را نمی‌فهمند
مثل همه، ما هم خیال زندگی داریم
اما نمی‌دانم چرا ما را نمی‌فهمند
هر روز سیبی در مسیر آب می‌آید
دیگر نیا این شهر معنا را نمی‌فهمند
این مردمان مانند اهل کوفه می‌مانند
اندازه یک چاه مولا را نمی‌فهمند
اینجا سه سال پیش دستِ دارمان دادند
این قوم، درد اینجاست؛ اینجا را نمی‌فهمند
فرسنگ‌ها از قیل و قال عاشقی دورند
هند و سمرقند و بخارا را نمی‌فهمند
چاقو به‌دست مردم هشیار افتاده
دیدار یوسف با زلیخا را نمی‌فهمند
از روز اول با تو در پرواز دانستم
پروانه‌ها در پیله دنیا را نمی‌فهمند



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

نامه ای برای تو-شیبانی-دکلمه رضا پیربادیان

با سلامی گرم

با درودی پاک،می آغازم این پیغام

روزگارت بی که با من بگذرد خوش باد

ای طلایی رنگ

ای ترا چشمان من دل تنگ

راستی من از کدامین راز با تو پرده بر گیرم؟

منکه چونان کودکی دلباخته بازیچه اش را بی تو غمگینم

تو بدانی آسمان دیدگانم را نه ابری جز به رویای تو آکنده چه خواهی کرد؟

قلبت آیا مهر با من هیچ خواهد داشت؟!

چشمت آیا راست با من هیچ خواهد گفت؟!

کاش با من مهربان بودی

ای طلایی رنگ ای تورا چشمان من دلتنگ

زندگی را با ترنمهای رنگین نگاهت بسته میبندم

با من آن رامشگران را آشتی فرمای

تک درختی دور و تنها مانده ام ای باد کولی پای

با من از گلگشت زرین بهاران مژدگانی ده

من تورا بانوی قصر پر شکوه عشق خواهم کرد

ای طلایی رنگ

ای تورا چشمان من دلتنگ

عشق همچون هیمه ای افسرده اما گرم

با نیفسرده فروغی زیر خاک

انتظار کنده های خشکتر را میکشد بیتاب

یک نفس ای باد کولی پای

دامن پر چین و مهر افزای خود بگشای

تا که آن را پر زبار شعله های عشق گردانیم

من سطبر شانه هایم را به خرمن های آتش وام خواهم داد

ای طلایی رنگ

ای تورا چشمان من دلتنگ

من غرور بس گرانم را که بر نیلی غبار آسمانها میتکاند بال

چون شکسته پر عقابی پیر

در حصار چشمهایت بنده ی لبخنده ای کردم

من نگاه مهربانم را که از اعماق قلبم ریشه میگیرد

شادمانه تا به صبح انتظارت میدوانم گرم

تا کدامین پنجه بگشاید قبای صبح آن دیدار

عشق من ، تا نامه ای دیگر            خداحافظ



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

آی عشق آی عشق-شاملو-دکلمه رضا پیربادیان

همه
لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد

آی عشق! آی عشق!
چهره آبی ات پیدا نیست

و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون

آی عشق! آی عشق!
چهره سرخ ات پیدا نیست

غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وهن
دنج رهایی
بر گریز حضور

سیاهی بر آرامش آبی
و سبزه برگچه بر ارغوان

آی عشق! آی عشق!
رنگ آشنایت
پیدا نیست!


احمد شاملو

از: ابراهیم در آتش




شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

می ایستی که بیاستانیم-منزوی-دکلمه رضا پیربادیان

می ایستی که بایستانیم؟

نارفیق!

در نیمراهم می نهی که

                                بتنهایی ام؟

جوابم می کنی که

آخرین سوالم را

                 ندیده

                        گرفته باشی؟؟

آه که چقدر بد است

به این خوبی تمام کردن کسی که

قرار بوده  هنوزها تمام نشود

چرا تقلب می کنی قلب من؟

چرا بی قرار قرارهایت می شوی؟

مگر بنا نبود

                   فلسفه بخوانیم؟

                                     تاریخ برانیم؟

                                               عشق بشورانیم؟

حالا چه شده است که ناگهان....

و چه هنگام نا بهنگامی!

که من کفش های توقفم را

                                    هنوز

                                     سفارش نداده ام و

تو می گویی: تمام!

                          تا نا تمام بگذاری

مگر نمی دانستی؟

 مگر نشانت نداده ام

                    راه های نرفته ام را؟

مگر برایت نخوانده بودم

                  شعرهای نگفته ام را؟



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

عشقت بمن آموخت-نزار قبانی-دکلمه رضا پیربادیان

عشقت‌ اندوه‌ را به‌ من‌ آموخت‌
وَ من‌ قرن‌ها در انتظارِ زنی‌ بودم‌ که‌ اندوهگینم‌ سازَد!
زنی‌ که‌ میان‌ِ بازوانش‌ چونان‌ گُنجشکی‌ بگریم‌ُ
او تکه‌ تکه‌هایم‌ را چون‌ پاره‌های‌ بلوری‌ شکسته‌ گِرد آوَرَد!

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ خانه‌اَم‌ را تَرک‌ کنم‌،
در پیاده‌روها پرسه‌ زَنَم‌ُ
چهره‌اَت‌ را در قطرات‌ِ باران‌ُ نورِ چراغ‌ِ ماشین‌ها بجویم‌!
ردِ لباس‌هایت‌ را در لباس‌ِ غریبه‌ها بگیرم‌ُ
تصویرِ تو را در تابلوهای‌ تبلیغاتی‌ جُست‌ُجو کنم‌!

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌، که‌ ساعت‌ها در پِی‌ِ گیسوان‌ِ تو بگردم‌...
ـ گیسوانی‌ که‌ دختران‌ِ کولی‌ در حسرت‌ِ آن‌ می‌سوزند! ـ
در پِی‌ِ چهره‌ وُ صدایی‌
که‌ تمام‌ِ چهره‌ها وُ صداهاست‌!

عشقت‌ مَرا به‌ شهرِ اندوه‌ بُرد! ـ بانوی‌ من‌! ـ
وَ من‌ از آن‌ پیش‌تر هرگز به‌ آن‌ شهر نرفته‌ بودم‌!
نمی‌دانستم‌ اشک‌ها کسی‌ هستند
وَ انسان‌ ـ بی‌اندوه‌ ـ تنها سایه‌یی‌ از انسان‌ است‌!

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ چونان‌ پسرکی‌ رفتار کنم‌:
چهره‌اَت‌ را با گچ‌ بر دیوارها نقّاشی‌ کنم‌،
بَر بادبان‌ِ زورق‌ِ ماهی‌گیران‌ُ
بر ناقوس‌ُ صلیب‌ِ کلیساها...

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ عشق‌، زمان‌ را دگرگون‌ می‌کند!
وَ آن‌هنگام‌ که‌ عاشق‌ می‌شَوَم‌ زمین‌ از گردش‌ باز می‌ایستد!
عشقت‌ بی‌دلیلی‌ها را به‌ من‌ آموخت‌!

پَس‌ من‌ افسانه‌های‌ کودکان‌ را خواندم‌
وَ در قلعه‌ی‌ قصّه‌ها قدم‌ نهادم‌ُ
به‌ رؤیا دیدم‌ دخترِ شاه‌ِ پریان‌ از آن‌ِ من‌ است‌!
با چشم‌هایش‌، صاف‌تر از آب‌ِ یک‌ دریاچه‌!
لب‌هایش‌، خواستنی‌تر از شکوفه‌های‌ اَنار...

به‌ رؤیا دیدم‌ که‌ او را دُزدیده‌اَم‌ هم‌ْچون‌ یک‌ شوالیه‌
وَ گردن‌ْبندی‌ از مرواریدُ مرجانش‌ پیشکش‌ کرده‌اَم‌!
عشقت‌ جنون‌ را به‌ من‌ آموخت‌
وَ گُذران‌ِ زنده‌گی‌ بی‌آمدن‌ِ دخترِ شاه‌ِ پریان‌ را!

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ تو را در همه‌ چیزی‌ جست‌ُجو کنم‌
وَ دوست‌ بدارم‌ درخت‌ِ عریان‌ِ زمستان‌ را،
برگ‌های‌ خشک‌ِ خزان‌ را وُ باد را وُ باران‌ را
وَ کافه‌ی‌ کوچکی‌ را که‌ عصرها در آن‌ قهوه‌ می‌نوشیدیم‌!



ترجمه یغما گلروویی



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

در نظر بازی ما بیخبران-حافظ-دکلمه رضا پیربادیان

در نــظـــربـازی مــا بــیــخـــبـران حـیـرانـنـد

من چُنـیـنـم که نـمـودم،دگـر ایـشان دانـنـد

عاقـلان نـقـطـه ی پـرگـار وجـودنـد ، ولـــی

عشـق دانـد که در ایـن دایـره سـرگـردانـنـد

جـلوه گاه رخ او دیـده ی من تـنـها نـیـسـت

مـاه و خـورشیـد همیـن آیـنـه می گردانـنـد

عهـد ما با لـب شیـریـن دهنان بـست خـدا

مـا هـمـه بـنـده و ایـن قـوم خـداونــدانــنــد

مـفـلسـانـیـم و هـوای می و مطـرب داریـم

آه اگـر خرقـه ی پـشمین به گـرو نستـانـنـد

وصل خورشید به شب پـرّه ی اعمی نرسد

کـه در آن آیـنــه صـاحـب نـظــران حـیـرانـنـد

لاف عـشـق و گلـه از یـار ! زهـی لاف دروغ

عـشـقـبـازان چـنـیـن مـستـحـق هـجـرانـنـد

مـگـرم چـشـم سـیـاه تـو بـیـامـوزد کــــــــار

ورنه مستوری و مستی همه کس نتـوانـنـد

گـر بـه نـزهـتـگـه ارواح بـــــــرد بـوی تــو بـاد

عقل و جان گوهر هستی به نـثار افشانـنـد

زاهـد ار رنــدی حـافـظ نـکنـد فهم چه شد ؟

دیــو بـگـریـزد از آن قــوم کـه قـرآن خـوانـنـد

گـر شـونـد آگـه از انـدیـشه ی مـا مغبچگان

بعد از این خرقه ی صوفی به گرو نستانـنـد


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان