می کنم الفبا را، روی لوحه ی سنگی
واو مثل ویرانی، دال مثل دلتنگی
بعد از این اگر باشم در نبود خواهم بود
مثل تاب بیتابی مثل رنگ بیرنگی
از شبت نخواهد کاست، تندری که می غرّد
سر بدزد هان! هشدار! تیغ می کشد زنگی
امن و عیش لرزانم نذر سنگ و پرتابی ست
مثل شمع قربانی در حفاظ مردنگی
هر چه تیز تک باشی، از عریضه ی نطعت
دورتر نخواهی رفت مثل اسب شطرنگی
قافله است و توفان ها خسته در بیابان ها
در شبی که خاموش است کوکب شباهنگی
در مداری از باطل، بی وصول و بی حاصل
گرد خویش می چرخند راه های فرسنگی
مثل غول زندانی تا رها شویم از خُم
کی شکسته خواهد شد این طلسم نیرنگی؟
صبح را کجا کشتند کاین پرنده باز امروز
چون غُراب می خواند با گلوی تورنگی
لاشه های خون آلود روی دار می پوسند
وعده ی صعودی نیست با مسیح آونگی
دانلود دکلمه با صدای رضا پیربادیان
او استکان چایی خود را نخورد و رفت
بغض مرا به دست غزل ها سپرد و رفت
گفتم نرو ! بمان ! قسم ات می دهم ولی
تنها به روی حرف خودش پا فشرد و رفت
گفتم که صد شمار بمان تا ببینم ات
یک خنده کرد و تا عدد دَه شمرد و رفت
گفتم که بی تو هیچم و او گفت بی نه با!
در بیت اخرین غزلم دست برد و رفت
یعنی به قدر چای هم ارزش...؟نه بی خیال
او استکان چایی خود را نخورد و رفت
لبت نـه گـوید و پیداست مـیگـوید دلت آری
که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری
دلت مــــیآید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟
نمیرنجـــــم اگــر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری
چه میپرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من
مبادا لحـــــظهای حتــــی مرا اینگونــه پنداری
ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
بـــه شرطی کـــــــه مرا در آرزوی خویش نگذاری
چــــــه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری
چه فرقـــی میکند فریاد یا پژواک جان من
چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری
صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت
اگـــــر چــــه بر صدایش زخمـــها زد تیـــــــغ تاتاری
کمی تا قسمتی ابریست چشمان تو انگاری
سوارانی که در راهند میگویند می باری
تو را چون لحظه های آفتابی دوستت دارم
مبادا شعله هایم را به دست باد بسپاری
مبادا بعد از آن دیدارهای خیس و رویایی
مرا در حسرت چشمان ناز خویش بگذاری
زمستان بود و سرمایی تنم را سخت می لرزاند
و من در خواب دیدم در دلم خورشید می کاری
هوا سرد است و نعش صبح روی جاده می رقصد
عطش دارم بگو: کی بر دلم یک ریز می باری
آی من! تاب میار اینهمه دلتنگی را
بشکن این آینه این آینهء سنگی را
پاره کن رشتهء دار ای جسد خشکیده
برهایی بکش این چلهء آونگی را
وقت آن ست که با قصد عزیمت باری
پای در ره نهی این جاده فرسنگی را
هر چه از خیر و شر و شادی و غم بود گذشت
بست تقدریر من آن دفتر ارژنگی را
سحری خوانی ات ای مرغ به پایان امد
شعر من باز بیاغاز شباهنگی را
بختی از تیره شب داری و نتوانی شست
از سیاهی دل بیچاره من زنگی را
نه مگر نیست فراسوی سیاهی رنگی؟
قلم شب یکش آن خاطره رنگی را
اخرین فصل من! آه ای زن شیرین! بگذار
با تو پایان دهم این تلخی و دلتنگی را
در هچوم باد های سخت پرپر می شوم
دوست دارم ترا و می دانم که از این قصه سخت غمگینی
مرد رویای هر شبت را در طالع نحس من نمی بینی
دوست داری که با کسی جز من زین کنی اسب آرزوها را
تا که روزم سیاهتر بشود بسپاری به باد موها را
دوست داری به نم نم باران بزدایی غبار یادم را
دوست داری که با خودت ببری روزهای همیشه شادم را
خواب می بینی از تو دل کندم در پی ات سایه سیاهی نیست
گم شدم در هزارتویی که به تو در انتهاش راهی نیست
برسی ای تمام حسرت من کاش روزی به آرزوهایت
تا که هر دو به کام دل برسیم جان دهم روی دار موهایت
از تو دلگیر نیستم بانو ، دلت از من اگر فراری شد
این گناه پرنده نیست اگر قفسی عاشق قناری شد
تو برو با هر آنکه می خواهی من و این بار مانده بر دوشم
از من اما نخواه دل بکنم از عروس خیال آغوشم
ای بنا کرده سرنوشتم را بر گسلهای شاید و ایکاش
من همیشه به یاد تو هستم تو اگر خواستی به یادم باش
و بهترین نفس عاشقانه مال شما !
شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان
باز شب ماند و من و این عطش خانگی ام
باز هم یاد تو ماند و من و دیوانگی ام
اشک در دامنم آویخت که دریا باشم
مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم
خواب دیدم که تو می آمدی و دل می رفت
محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت :
یک نفر مثل پری یک دو نظر آمد و رفت
با نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفت
خنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد
باز دنبال جگر گوشه ی مردم افتاد
" آخرش هم دل دیوانه نفهمید چه شد
یک شبه یک شبه دیوانه چشمان که شد "
تا غزل هست دل غمزده ات مال من است
من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است
" آی تو تو که فریب من و چشمان منی
تو که گندم تو که حوا تو که شیطان منی
تو که ویران من بی خبر از خود شده ای
تو که دیوانه ی دیوانه تر از خود شده ای "
در نگاه تو که پیوند زد اندوه مرا
چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا ؟
ای دلت پولک گلنار ؛ سپیدار قدت
چه کسی اشک مرا دوخته بر چارقدت ؟
اشک هجران که بر دیده خونبارت رفت