دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com
دکلمه های رضا پیربادیان

دکلمه های رضا پیربادیان

Email: pirbadian@gmail.com

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست-فاضل نظری-دکلمه رضا پیربادیان

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست


مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست


آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست


بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست


باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق

وسکوت تو جواب همه مسئله هاست


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان



دانلود بازخوانی دکلمه با صدای رضا پیربادیان


به تماشا سوگند-سهراب سپهری-دکلمه رضا پیربادیان

به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است

حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد

و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید

و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت

و به آنان گفتم :
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه

زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدیم که بهم می گفتند
سحر میداند،سحر!

سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانه هاشان پر داوودی بود
چشمشان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

اولین دیدار ما بود و شاید آخرین دیدار-اخوان-دکلمه رضا پیربادیان

باید استاد و فرود آمد-شاملو-دکلمه رضا پیربادیان

باید اِستاد و فرود آمد
بر آستان ِ دری که کوبه ندارد،

چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظار ِ توست و

اگر بیگاه


به درکوفتن ات پاسخی نمیآید.



کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.

آیینه یی نیک پرداخته توانی بود

آنجا


تا آراسته گی را

پیش از درآمدن

در خود نظری کنی


هرچند که غلغله ی آن سوی در زاده ی توهم ِ توست نه انبوهی ِ
مهمانان،

که آنجا

تو را

کسی به انتظار نیست.

که آنجا

جنبش شاید،

اما جُمَبنده یی در کار نیست:


نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان ِ کافورینه به کف
نه عفریتان ِ آتشین گاوسر به مشت
نه شیطان ِ بُهتان خورده با کلاه بوقی منگوله دارش
نه ملغمه ی بیقانون ِ مطلقهای مُتنافی. ــ

تنها تو

آنجا موجودیت ِ مطلقی،


موجودیت ِ محض،
چرا که در غیاب ِ خود ادامه مییابی و غیابات
حضور ِ قاطع ِ اعجاز است.
گذارت از آستانهی ناگزیر
فروچکیدن قطره قطرانیست در نامتناهی ظلمات:

«ــ دریغا

ایکاش ایکاش

قضاوتی قضاوتی قضاوتی


درکار درکار درکار
میبود!» ــ
شاید اگرت توان ِ شنفتن بود
پژواک ِ آواز ِ فروچکیدن ِ خود را در تالار ِ خاموش ِ کهکشانهای ِ
بیخورشیدــ

چون هُرَّست ِ آوار ِ دریغ

میشنیدی:

«ــ کاشکی کاشکی

داوری داوری داوری


درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بیردای شوم ِ قاضیان.
ذاتاش درایت و انصاف
هیاءتاش زمان. ــ
و خاطرهات تا جاودان ِ جاویدان در گذرگاه ِ ادوار داوری خواهد شد.







بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامداد ِ شاعر:)
رقصان میگذرم از آستانه ی اجبار
شادمانه و شاکر.



از بیرون به درون آمدم:

از منظر

به نظّاره به ناظر. ــ


نه به هیاءت ِ گیاهی نه به هیاءت ِ پروانه یی نه به هیاءت ِ سنگی نه به هیاءت ِ
برکه یی، ــ

من به هیاءت ِ «ما» زاده شدم

به هیاءت ِ پُرشکوه ِ انسان


تا در بهار ِ گیاه به تماشای رنگینکمان ِ پروانه بنشینم
غرور ِ کوه را دریابم و هیبت ِ دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدر ِ همت و فرصت ِ
خویش معنا دهم



که کارستانی ازایندست

از توان ِ درخت و پرنده و صخره و آبشار

بیرون است.



انسان زاده شدن تجسّد ِ وظیفه بود:
توان ِ دوست داشتن و دوستداشته شدن
توان ِ شنفتن
توان ِ دیدن و گفتن
توان ِ اندُهگین و شادمانشدن
توان ِ خندیدن به وسعت ِ دل، توان ِ گریستن از سُویدای جان
توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوهناک ِ فروتنی
توان ِ جلیل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توان ِ غمناک ِ تحمل ِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.



انسان
دشواری وظیفه است.







دستان ِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدر ِ کامل و هر پَگاه ِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسان ِ دیگر را.



رخصت ِ زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم

و منظر ِ جهان را


تنها
از رخنهی تنگ چشمی حصار ِ شرارت دیدیم و

اکنون
آنک دَر ِ کوتاه ِ بیکوبه در برابر و
آنک اشارت ِ دربان ِ منتظر! ــ



دالان ِ تنگی را که درنوشتهام

به وداع

فراپُشت مینگرم:



فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.



به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامداد ِ خسته.)




شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان



بازخوانی دکلمه با صدای رضا پیربادیان


در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند-ابتهاج-دکلمه رضا پیربادیان

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

دیوانگی زین بیشتر دیوانه جان-حسین منزوی-دکلمه رضا پیربادیان

دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حذر دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود دیوانه دلدیوانه سر دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

پشت هیچستانم-سهراب سپهری-دکلمه رضا پیربادیان

به سراغ من اگر می آیید.

پشت هیچستانم

پشت هیچستان جایی است.

پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصدک هایی است

که خبر می آرند از گل واشده در دورترین بوته خاک

روی شن ها هم نقش سم اسبان سواران ظریفی است که صبح

به سر تپه معراج شقایق رفتند

پشت هیچستان چتر خواهش باز است

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود

زنگ باران به صدا می آید

آدم اینجا تنهاست

و در این تاریکی سایه نارونی تا ابدیت جاری است

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید

مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان

دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد-مولوی-دکلمه رضا پیربادیان

دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد

رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد

سر من مست جمالت دل من دام

خیالت گهر دیده نثار کف دریای تو دارد

ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم

که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد

غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند

همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد

گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت

که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد


اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم

که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد

به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم

چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد

خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون

که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان



 

تریاک-نصرت رحمانی-دکلمه رضا پیربادیان

نصرت! چه می کنی سر این پرتگاه ژرف

با پای خویش،تن به دل خاک می کشی

گم گشته ای به پهنه تاریک زندگی

نصرت! شنیده ام که تو تریاک می کشی

*

نصرت! تو شمع روشن یک خانواده ای

این دست کیست در رهِ بادت نشانده است؟

پرهیز کن ز قافله سالار راه مرگ

چون،چشم بسته بر سر چاهت کشانده است!

*

بیش از سه ماه رفته که شعری نگفته ای

ای مرغ خوش نوا ز چه خاموش گشته ای؟

روزی به خویش آیی و بینی که ای... دریغ

با این همه هنر،تو فراموش گشته ای!

*

هر شب که مست دست به دیوار می کِشی

از خواب می جهد پدرت،آه... می کِشد!

نجوا کنان به ناله سراید:"که این جوان

گردونه امید به بیراه می کشد"

*

دیشب ملیحه دختر همسایه طعنه زد:

"آمد دوباره شاعر بد نام شهر ما!"

مادر!... بس است...

 وای...

 فراموش کن مرا.

باید که گفت : شاعر ناکام شهر ما!

*

مادر! به تنگ آمده ام از دست ناکسان

دست از سرم بدار،نمی دانی چه می کشم

دردیست بر دلم که نگنجد به عالمی

این درد،کِی به گفته در آید که می کشم؟

*

نصرت!از آن مردم خویشی،نه مال خود

زنهار!تیرگی زند راه نام تو

هر گوش ،منتظر به سرود تو مانده است!

" نصرت!"شرنگ مرگ نریزد به جام تو!



شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان


زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم-حافظ-دکلمه رضا پیربادیان

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم


یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافروز که از سرو کنی آزادم

شمع بر جمع مشو ور نه بسوزی مارا
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم


شنیدن دکلمه با صدای رضا پیربادیان